| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
عشق را امتحان کن !
این یک ماجرای واقعی است:
سالها پیش ‘ در کشور آلمان ‘ زن و شوهری زندگی می کردند. آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.
یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ‘ ببر کوچکی در جنگل ‘ نظر آنها را به خود جلب کرد
یک داستان کاملاً واقعی (راننده تاکسی و عزرائیل)
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون این که از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
آرزوهای زیبای ویکتورهوگو برای شما!
اول از همه برایت آرزومندم كه عاشق شوی،
و اگر هستی، كسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت كوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از كسی نیابی.
آرزومندم كه اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی كنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
داستان هیزم شکن
هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود"تبرش افتاد توی رودخونه.
وقتی در حال گریه کردن بود یه فرشته اومد و ازش پرسید:
چرا گریه میکنی؟
هیزم شکن گفت:
تبرم توی رودخونه افتاد
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:
داستان غم انگیز “عشق چیست”؟
معلم از دانش آموزان سوال کرد:
عشق چیست؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و
گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق… ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
نتیجه نیکی و بدی یک زن
پسر زنی به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشت. بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد . این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گوژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت: کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد . این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد.
ما چقد زود باوریم!
دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:
۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.
عشق واقعی ...............
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.پادشاهی با یک چشم و یک پا !
پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه میتوانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟
سرانجام یکی از نقاشان گفت که میتواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوقالعاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانهگیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.
چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.
پدر صلواتی
اصلا از صبح كه رفته بود حجره حال و حوصله خوشی نداشت؛ هر جور كه میخواست یك لقمه نان در بیاره؛ گیــر میافتاد. جلوی در خانه ایستاد و كلون در را سه بار به عادت همیشگیش كوبید. از ته حیاط صدایی گفت: جــز جیگر بزنی؛ خون من را كه امروز توی شیشه كردی؛ لااقل برو در را باز كن!
از توی راهرو صدای دویدن تند و تیزی شنید؛ در كه باز شد چهره پسرك بازیگوشش را دید كه با گونه های برافروخته در را باز كرد و گفت: سلام آقاجون؛ و مثل تیر به سمت حیاط دوید و ناپدید شد.
داستان کوتاه و زیبای یک لیوان شیر
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت هزینه تحصیل خود را به دست می آورد روزی دچار تنگدستی و گرسنگی شد. او فقط یک سکه ناقابل دز جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می آورد تصمیم گرفت از خانه بغلی تقاضای غذا کند.
به جهت این که احمق هستم! (داستانک
شخص جوانی گندم بر در آسیاب برد که آرد نماید. اتفاقا آسیابان مشغول کاری بود. آن شخص از فرصت استفاده کرد و از سایر جوال ها گندم بیرون می آورد و در جوال خود می ریخت.
آسیابان متوجه شد و گفت: ای احمق! چرا چنین می کنی؟
گفت: به جهت این که احمق هستم.
گفت: اگر راست می گویی چرا از جوال خود گندم بیرون نمی آوری و به جوال دیگران نمی ریزی؟
گفت: اکنون که چنین می کنم یک احمق هستم و اگر چنان کنم دو احمق خواهم بود.
پیرمرد فقیر و گردن بند…
روزی پیرمردی فقیر و گرسنه، نزد پیامبر اکرم (ص) آمد و درخواست کمک کرد. پیامبر فرمود: اکنون چیزی ندارم ولی «راهنمای خیر چون انجام دهنده آن است»، پس او را به منزل حضرت فاطمه (س) راهنمایی کرد.
پیرمرد به سمت خانه حضرت زهرا (س) رفت و از ایشان کمک خواست. حضرت زهرا (س) فرمود: ما نیز اکنون در خانه چیزی نداریم. اما گردن بندی را که دختر حمزة بن عبدالمطّلب به او هدیه کرده بود از گردن باز کرد و به پیرمرد فقیر داد. مرد فقیر، گردن بند را گرفت و به مسجد آمد.
داستان ثروتمند بی پول !
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هردو لباسهاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مىلرزیدند.
پسرک پرسید: «ببخشین خانم! کاغذ باطله دارین» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمکی کنم. مىخواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایىهاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.
زندگی عجیب آبدارچی مایکروسافت !
مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره با او مصاحبه کرد و تمیز کردن زمینش رو – به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسهتون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین…
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»
رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه.»
معصومیت کودکانه .............
یک انسان شناس به تعدادی از بچه های آفریقایی یک بازی را پیشنهاد کرد:او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه را برنده می شود.هنگامی که او فرمان دویدن را داد ، تمامی بچه ها دستان یکدیگر را گرفتند و با یکدیگر دویده و در کنار درخت، خوشحال نشستند.
هنگامی که انسان شناس از این رفتار آنها پرسید درحالیکه یک نفر می توانست به تنهایی همه میوه ها را برنده شود.آنها گفتند: آبونتو(UBUNTU) ، چگونه یکی از ما میتونه خوشحال باشه در حالیکه دیگران ناراحت اند.(آبونتو در فرهنگ ژوسا یعنی من هستم چون ما هستیم)
گوش سنگین ................
مردی متوجه شد گوش همسرش سنگین شده و شنواییش کم شده است. به نظرش رسید همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. بدین خاطر ، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت.دکتر گفت برای این که بتوانی دقیق تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است آزمایش ساده ای وجود دارد.
ندای قلبم ...............
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان
کم رفت و آمدی می گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او
پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد!
او الان یک بازیگر است .............
مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟
جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم،برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم !
دیواره های شیشه ای .........
روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه اى در وسط آکواریوم آن را به دو بخش تقسیم کرد.
در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود. ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى داد.
قهوه زندگی ...........
چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و
زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان
دیداری تازه کنند.
پای کسی در حریم ............
هر بار که تلفن همراه دوست عاشق و « تازه متاهل شده » مان زنگ می زد،
همه دستش می انداختیم و شوخی می کردیم. هم خودش می خندید و هم ما می خندیدیم.
یک سال بعد، هر وقت تلفن همراهش زنگ می زد، از ما جدا می شد و در گوشه ای خلوت، طوری حرف می زد که نمی فهمیدیم پشت خط خانم است یا آقا!
ازدواج و عشق ...........
یک روز پدربزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمت و با ارزش.وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده..!! من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم!
او خودش می فهمد...........
روزی مورچه ای دانه درشتی برداشته و در بیابان می رفت.
از او پرسیدند: کجا می روی؟
گفت: "می خواهم این دانه را برای دوستم که در شهر دیگریست ببرم ."
خدا...............
حضرت موسی در کوه طور در مناجات خود گفت :
یا اله العالمین ( ای خدای جهانیان )
جواب آمد : لبیک ( تو را پذیرفتم )
سپس عرض کرد : یا اله المطیعین ( ای خدای اطاعت کنندگان )
جواب آمد : لبیک
قطره عسل ...................
قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه دیگری نوشید ...
باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد
کیک دوست داری..................
پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می داد که چگونه هه چیز ایراد دارد ...
مدرسه، خانواده، دوستان و...
سنگ......................
در زمان های گذشته ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد
و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ
می گذشتند.
زن و شوهر..........
ازدواج با یک نفر، ازدواج با سرنوشت او و شریک شدن در همهی مسایل و نتایج اوست."
زن و مرد جوانی وارد شهر کوچکی شدند.
اهالی شهر، با تعجب بسیار زیاد دیدند که هر یک از آن دو سر ریسمانی را در دست دارد که
به دور گردن دیگری بسته شده است!