یادداشت کن لذت ببر

تبلیغات

موضوعات

نویسندگان

پشتيباني آنلاين

    پشتيباني آنلاين

درباره ما

    یادداشت کن لذت ببر
    به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم مطالبی که در وبلاگ براتون گذاشتم مورد استفاده تان قرار بگیرد و خوشتان بیاید اگر هم از مطالب خوشتان امد یا دوست نداشتید حتما در قسمت نظرات بنویسید خوشحال میشم نظرات شما عزیزان را بدانم.این وبلاگ در تاریخ اذر ماه 1393 شروع به کار کرده برای شما دوستان عزیز.......... امیدوارم روز خوبی داشته باشید در وبلاگ بنده .

امکانات جانبی



ورود کاربران

    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری

آمار

    آمار مطالب آمار مطالب
    کل مطالب کل مطالب : 3467
    کل نظرات کل نظرات : 38
    آمار کاربران آمار کاربران
    افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
    تعداد اعضا تعداد اعضا : 18

    آمار بازدیدآمار بازدید
    بازدید امروز بازدید امروز : 140
    بازدید دیروز بازدید دیروز : 0
    ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 14
    ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 0
    آي پي امروز آي پي امروز : 47
    آي پي ديروز آي پي ديروز : 0
    بازدید هفته بازدید هفته : 808
    بازدید ماه بازدید ماه : 11115
    بازدید سال بازدید سال : 20904
    بازدید کلی بازدید کلی : 208299

    اطلاعات شما اطلاعات شما
    آی پی آی پی : 3.147.103.15
    مرورگر مرورگر :
    سیستم عامل سیستم عامل :
    تاریخ امروز امروز :

چت باکس


    نام :
    وب :
    پیام :
    2+2=:
    (Refresh)

پربازدید

تصادفی

تبادل لینک

    تبادل لینک هوشمند

    برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان یادداشت کن لذت ببر و آدرس yaddashtkon.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






خبرنامه

    براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آخرین نطرات

سرمایه لطف زهراست چادرم

سرمایه لطف زهراست چادرم
میراث مادری را
چادرم را
عاشقم


تاریخ ارسال پست: جمعه 7 آذر 1399 ساعت: 13:37
می پسندم نمی پسندم

آخر چه کسی دیگر

آخر چه کسی دیگر
حوصله این چادر را دارد
بله درست است
زهـــرایــی‌بودن‌لیاقت‌میخواهد


تاریخ ارسال پست: جمعه 7 آذر 1399 ساعت: 13:36
می پسندم نمی پسندم

آرامش یعنی

آرامش یعنی:

در خیابان قدم بزنی

و خیالت آسان باشد

کـه ده قافله دل کثیف با تـو نیست

آرامش یعنی

بدانی از نگاه گرگ ها محفوظی

آرامش یعنی

دراین روزگار کـه شنل قرمزی ها

خودنمایی میکنند، متفاوت بمانی!

آرامش یعنی:

وجدانی کـه آسوده و آرام اسـت

وجدانی کـه می‌داند

امروز دل مردهای متاهل

و پسران جوان را نبرده اسـت


تاریخ ارسال پست: جمعه 7 آذر 1399 ساعت: 13:34
می پسندم نمی پسندم

ای زن به تو از فاطمه

ای زن به تو از فاطمه


تاریخ ارسال پست: جمعه 7 آذر 1399 ساعت: 13:33
می پسندم نمی پسندم

حجاب آرامش دل

حجاب آرامش دل


تاریخ ارسال پست: جمعه 7 آذر 1399 ساعت: 13:32
می پسندم نمی پسندم

لایک ارزشمند خدا

لایک ارزشمند خدا


تاریخ ارسال پست: جمعه 7 آذر 1399 ساعت: 13:29
می پسندم نمی پسندم

عکس شهید الله منضوری

عکس شهید الله منضوری


تاریخ ارسال پست: جمعه 7 آذر 1399 ساعت: 13:22
می پسندم نمی پسندم

عکس دارای حریمی هستم

عکس  دارای حریمی هستم


تاریخ ارسال پست: جمعه 7 آذر 1399 ساعت: 13:17
می پسندم نمی پسندم

در همسایگی گودزیلا-قسمت دهم

در همسایگی گودزیلا-قسمت دهم

در همسایگی گودزیلا-قسمت دهم

تیتراژ اول فیلم درحال پخش شدن بود...ناموساً بادیدن تیتراژش ازترس زهرترک شدم!!
یه صفحه سیاه بودکه اسمای بازیگراروش نوشته می شد...تواین بینم یه چیزی شبیه روح یاشایدم جنی چیزی ردمی شد...یه آهنگم پخش می شدکه هی یکی توش هوهو می کرد!!
بابافیلمه هنوزشروع نشده من اینجوری گرخیدم،وقتی شروع بشه می خوام چه خاکی توسرم کنم؟!
میمردی قُمپُزدرنمی کردی که من نمی ترسم وعاشق فیلمای ترسناکم؟!بابامن غلط کردم...من چیزخوردم...من به گوردوس دختررادوین خندیدم...من وچه به فیلم ترسناک،اونم ازنوع آمریکایی؟!
نگاهی به رادوین انداختم که خونسردوبی تفاوت خیره شده بودبه صفحه تلویزیون وتق تق تخمه می شکوند...دستم ودراز کردم سمت ظرف تخمه تاشایدباخوردن تخمه یه ذره ازترسم کم بشه...یه مشت برداشتم وشروع کردم به تخمه خوردن!!
یه کوسن روی مبل بود...کوسن وروی روی پام گذاشتم تااگه ترسیدم فشارش بدم یه ذره ازترسم کم بشه...

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: شنبه 1 آذر 1399 ساعت: 12:4
می پسندم نمی پسندم

در همسایگی گودزیلا-قسمت نهم

در همسایگی گودزیلا-قسمت نهم

در همسایگی گودزیلا-قسمت نهم

رادوین باچشمای گردشده بهم زل زدوباتجب گفت:چته دیوونه؟!چراجیغ میزنی؟!خل بودی خل ترشدیا!!!
اخمی کردم وازجام بلندشدم...به سمتش رفتم وگفتم:وقتی بهت می گم خوب نشده یعنی خوب نشده پس هی نگوشکسته نفسی نکن...من چه شکسته نفسی دارم که باتو بکنم هان؟!می گم بدشده آقاجان...خیلیم بدشده!!
لبخندی روی لبش نشست وگفت:ای بابا...انقدخودت ودست کم نگیر!!مرغ دیروزت خیلی خوشمزه بود.مگه میشه غذای امشبت بدمزه باشه؟!حتماخوش مزه اس.
ودستش وبردسمت درقابلمه وقبل ازاینکه من بتونم عکس العملی نشون بدم،خیلی سریع درش وبرداشت!!!
چشمتون روزبدنبینه...وقتی نگاهش افتادبه اون کرمای مریض بدحال رنگ پریده چشماش شدقددوتاسیب زمینی!!!
درحالیکه به ماکارونی زل زده بود،باتعجب گفت:این چیه؟!
ازسرناچاری لبخندی زدم وگفتم:قراربودماکارونی باشه!!

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: شنبه 1 آذر 1399 ساعت: 12:0
می پسندم نمی پسندم

در همسایگی گودزیلا-قسمت هشتم

در همسایگی گودزیلا-قسمت هشتم

در همسایگی گودزیلا-قسمت هشتم

ستم ودراز کردم واشکاش وپاک کردم...لبخندتلخی بهم زدوگفت:هنوزم می خندم رها!!همیشه...جلوی همه...جلوی مامان...بابا...آروین...مهسا!! ولی دلم خیلی پره...دلم گرفته...(زیرلب ادامه داد:)خیلی وقت بودکه همه چی وتودلم ریخته بودم ولی امروز وقتی اومدم پیش تونتونستم جلوی اشکام وبگیرم که نبارن!!
وقطره اشکی ازچشماش جاری شدکه خیلی سریع باپشت دست پاکش کرد...هیچ وقت آرش وانقد داغون ندیده بودم!!بسوزه پدرعاشقی...
توچشماش نگاه کردم و مهربون گفتم:می خوای خودم برم باخاله حرف زنم؟!
پوزخندی زدوگفت:چه فرقی می کنه؟!توبری یامن یاهرکس دیگه حرف مامان یکیه!!
سرش وانداخت پایین ورفت توفکر...منم بهش خیره شده بودم...کلافه اس...ناراحته...دلش گرفته!!خاله داره نامردی می کنه...مهسادخترخیلی خوبیه...حالاچون بابانداره وپولدارنیست آرش بایددورش وخط بکشه؟!!کاش خاله یه ذره به دل بچشم فکرمی کرد...کاش حالش ودرک می کرد...آرش واقعاحالش بده...

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: شنبه 1 آذر 1399 ساعت: 11:58
می پسندم نمی پسندم

در همسایگی گودزیلا-قسمت هفتم

در همسایگی گودزیلا-قسمت هفتم

چی؟!!مامان چی داره میگه؟!قراره من وتنهابذاره وکجابره؟!!
حالش خیلی بدبود...به چشمام خیره شده بودواشک می ریخت...
مهربون گفتم:مامانم بگوچی شده!!توروبه خدابگو...چرامی خوای من وتنهابذاری؟!کجامی خوای بری؟؟؟
نفس عمیقی کشیدوباپشت دستش اشکاش وپاک کرد...بالحنی که غم توش موج می زدگفت:رهاعزیزم...تو...تونمی تونی بامابیای لندن!!
رسماً هنگ کرده بودم!!یعنی چی؟؟!!برای چی نمی تونم باهاشون برم؟؟تنهایی اینجابمونم که چی بشه؟؟!
باتعجب گفتم:حالت خوبه مامان؟؟!چی داری میگی؟واسه چی من نمی تونم باهاتون بیام؟!
-
قربونت برم عزیزم...اومدن توهیچ چیزی پشتش نداره جزاینکه اعصابت وداغون می کنه...جزاینکه حالت وبدمی کنه...اگه توبامابیای بایدشاهدزجرکشیدن ساراباشی...بایدغصه خوردن اشکان وببینی ودم نزنی!!می فهمی چی میگم؟!من توروبهترازخودت می شناسم عزیزدلم...می دونم دیدن طاقت ناراحتی اشکان ونداری...می شناسمت.خودم بزرگت کردم...می دونم نمی تونی حال بداشکان وببینی...توجونت به جون داداشت بسته اس...چجوری می تونی غم وغصه اش وببینی ودم نزنی؟!هان؟!اگه زجرکشیدنش وببینی داغون میشی!!

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: شنبه 1 آذر 1399 ساعت: 11:54
می پسندم نمی پسندم

در همسایگی گودزیلا-قسمت ششم

در همسایگی گودزیلا-قسمت ششم

در همسایگی گودزیلا-قسمت ششم

رادوین همه آب پرتقالم و خورده بود وحالام داشت آیس پک می خورد.
جیغی کشیدم وگفتم:توبه چه حقی به اونا دست زدی؟!
رادوین بی توجه به من،ته آیس پک و هم درآرود.تاجایی که صدای خ خ نی دراومد.
لیوان خالی و روی میز انداخت و روبه من گفت:خوشمزه بود!
عصبانی نزدیک ترشدم و سر جام نشستم.
روبه رادوین گفتم:تواگه آب پرتقال و آیس پک می خواستی،خودت سفارش می دادی.چرا مال من و خوردی؟!
نیم نگاهی به امیرو ارغوان انداختم تا لااقل اونا به دادم برسن ولی ای دل غافل!!!
امیر وارغوان اونقدر حواسشون به حرف زدنشون بود که اصلا متوجه قضیه نشده بودن.
پوفی کشیدم و روبه رادوین گفتم:نگفتی؟!چرا مال من و خوردی؟

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: شنبه 1 آذر 1399 ساعت: 11:52
می پسندم نمی پسندم

در همسایگی گودزیلا-قسمت پنجم

در همسایگی گودزیلا-قسمت پنجم

در همسایگی گودزیلا-قسمت پنجم


ارغوان لبش و به دندون گرفت وباچشم وابرو بهم فهموندکه چرت نگو!!
شیدا همون طورکه توبغل ارغوان اشک می ریخت،گفت:کاش مرده بود.کاش مرده بود رها!!!!
ارغوان بامهربونی گفت:چی شده شیدا جون؟
شیدا باگریه گفت:شهاب بایکی دگیه رفیق شده.دیگه بهم زنگ نمی زنه، جواب تلفنام و نمیده...دیگه دوسم نداره اراغوان!!دارم داغون میشم...من بدون شهاب زنده نمی مونم ازغوان!!!نمی تونم بدون شهاب زندگی کنم.ارغوان من...
ودیگه نتونست ادامه بده وبه هق هق افتاد.

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: شنبه 1 آذر 1399 ساعت: 11:44
می پسندم نمی پسندم

در همسایگی گودزیلا-قسمت چهارم

در همسایگی گودزیلا-قسمت چهارم

در همسایگی گودزیلا-قسمت چهارم

باخنده گفتم:چه خوشگل شدی عوضی!
ازتوی آینه نگاهی به ارغوان انداختم.هم خودش خیلی خوشگل بود وهم باآرایشی که الان داشت خوشگل شده بود!پوست گندمی،چشمای کشیده مشکی وبینی خوش فرم ولب قلوه ای.یه آرایش ملایمم کلی چهره اش و تغییر داده بود!!!
پایین موهای لختش و کمی فرکرده بود.موهاش تا شونه اش می رسیدن.موهای قهوه ای سوخته که خیلی چهره اش و معصوم می کرد.تاپ بادمجونی پشت گردنی پوشیده بودکه باهم خریده بودیم. حسابی بهش میومدوهیکل خوش فرمش و به نمایش می گذاشت.شلوار جین مشکی هم پوشیده بود.صندل بادمجونی پاشنه 5 سانتی هم پاش بود.خلاصه محشر بود.

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 27 آبان 1399 ساعت: 12:6
می پسندم نمی پسندم

در همسایگی گودزیلا-قسمت سوم

در همسایگی گودزیلا-قسمت سوم

در همسایگی گودزیلا-قسمت سوم

خندیدم و گفتم:بعله دیگه.تواز خودت تعریف نکنی،کی تعریف کنه؟!
ارغوان خنده ای کردو گفت:چه خبرا منگول جون؟!
-
هیچ،جز دوری ز یار ودل تنگی های شبانه!
ارغوان باخنده گفت:اوهو...چه ادبی!حالا چرا دل تنگیای شبانه؟!نمیشه روزانه باشه؟!
خندیدم و بالحن لاتی مخصوص به خودم گفتم:دِ نَ دِ نمیشه!من کلاً با روز حال نمیکنم،دل تنگی باس شبونه باشه!

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 27 آبان 1399 ساعت: 12:5
می پسندم نمی پسندم

درهمسایگی گودزیلا-قسمت دوم

درهمسایگی گودزیلا-قسمت دوم

درهمسایگی گودزیلا-قسمت دوم

دون اینکه بهش محل بدم ازجام بلند شدم و به سمت در رفتم.اونم دنبالم میومد.اَه...چقدکنه اس.سعی کردم به اعصابم مسلط بشم.چندتا نفس عمیق کشیدم تاخودم و برای نبردپیش روم آماده کنم!رادوین الکی دنبال من راه نمیفتاد.حتمادوباره می خوادیه کل کل جدید راه بندازه...دلم نمی خواست بهش محل بدم...اگه من بهش توجه نکنم اونم خیط میشه ومیره پیِ کارش!!بااین اعصاب داغون من غیرممکن بودکه بتونم دربرابر رادوین وتیکه هاش ساکت باشم اما اعصابم غلط کرده باهفت جدش!
باخنده به من نگاه کردوگفت:چرا خودت وسبک می کنی انقدر ناز یه پسرو می کشی؟!

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 27 آبان 1399 ساعت: 12:3
می پسندم نمی پسندم

رومان در همسایگی گودزیلا اول

رومان در همسایگی گودزیلا اول

در همسایگی گودزیلا

مقدمه

یکی تویی و یکی من

با این ماه که هنوز هم این شهر را تحمل می کند

همین سه تا بس است..

حتی اگر ماه هم نبود

من قانعم

به یک تو و یک من..

مگر میان تو و ماه فرقی هم هست؟!

ای کاش بود..

آن وقت شاید همه چیز جز تو معنایی داشت..

اما…حالا که ندارد..

حالا همه چیز تویی..

تمام شعرهایی که با عشق می خوانم..

تمام روزهای خوب..

تمام لبخندهای من..

تمام گناه های با لذت..

تمام زندگی..

همه چیز تویی

..

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 27 آبان 1399 ساعت: 12:0
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 21

رومان افسونگر 21

افسونگر 21

- مت!!! 
مت زیر چشمی نگام کرد و گفت:
-
چیه؟!!
-
نکنه بهش آدرس منو گفتی؟
-
معلومه که نگفتم!
-
اون تو رو از کجا پیدا کرد؟!! وای خدای من ... 
-
پیدام نمی کرد جای سوال داشت! اون شب که من زنگ زدم روی گوشی تو اسمم افتاد! منو از قبل می شناخت ... مگه نه؟
-
خوب آره ... ولی از کجا فهمید تو همون متی؟ 
-
تیری در تاریکی ... بعدش هم بالاخره همکارمه ... دفترم رو پیدا کرد و اومد سر وقتم ... 
دست ربه کار رو که مشغول گذاشتن یخ زیر چشم کبود شده اش بود رو پس زد و گفت:
-
آروم ... درد می گیره!
با ترس گفتم:
-
خوب؟!!
-
هیچی دیگه ... آقا مثل ببر زخمی تشریف آوردن داخل دفتر و بی توجه به جیغ و دادای منشی بیچاره اومد توی اتاق من ... مراجع هم داشتم اون موقع!
-
خوب؟
-
خیلی رسمی از مراجعم خواست تنهامون بذاره ... بعد در اتاق رو کوبید به هم ... اومد طرف من و گفت:
-
فقط بگو کجاست!!!
گفتم:

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: جمعه 23 آبان 1399 ساعت: 13:11
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 20

رومان افسونگر 20

افسونگر 20

- کجا می خوای بری؟!!! حق نداری پاتو از خونه من بذاری بیرون .... الان هم می ری خونه تا بیام با هم حرف بزنیم ... فهمیدی؟
مثل خودش داد کشیدم:
-
نه! نفهمیدم و هیچ وقت هم نمی فهمم ... همینطور که تو نفهمیدی با من چی کار کردی! کاری که بهت گفتم رو می کنی وگرنه دیگه هیچ وقت منو نمی بینی ... می دونی که تهدیدم الکی نیست ... همینطور که داغ مامانم موند روی دل بابات داغ منم می مونه روی دل تو ... شده باشه کاری که مامانم کرد رو می کنم و زن یه نفر دیگه می شم اما دیگه تو خونه تو بر نمی گردم ... تو و اون خونه ات و آدمای توش مفت چنگ همدیگه ... یک ساعت بیشتر منتظر نمی مونم ... بعد از اون گوشیمو خاموش می کنم و خودمو گم و گور می کنم ...
مهلت حرف زدن بهش ندادم و گوشی رو قطع کردم ... برای اینکه بیشتر اذیتش کنم همون لحظه گوشیم رو خاموش کردم و وارد پارک شدم ... روی نیمکتی نشسته و به درخت های سر سبز روبروم خیره شدم ... اصلا نمی دونستم می خوام چی کار کنم! از روی لج و لجبازی یه تصمیمی گرفته بودم اما فکر آینده نبودم ... یک سال از درسم مونده بود هنوز ... می خواستم سر کار هم برم ... مستقل هم بشم ... خدا می دونست که چه آینده ای در انتظارمه! اما مصمم بودم که حتما اون کار ها رو انجام بدم ... دنیل باید تنبیه می شد حتی اگه شده به قیمت از دست دادن من ... بعد از گذشت یک ساعت گوشیمو روشن کردم ... هنوز یک دقیقه از روشن شدن گوشیم نگذشته بود که زنگ خورد ... خودش بود ... زیر لب زمزمه کردم:

 

 



 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: جمعه 23 آبان 1399 ساعت: 13:9
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 19

رومان افسونگر 19

افسونگر 19

 

زنگ رو زدم و منتظر موندم ... صدای نگهبان بلند شد:
-
شما؟
جلوی دوربین ایستادم و گفتم:
-
افسون هستم ... 
چند لحظه مکث شد اما بالاخره در رو باز کرد .. همه شون منو خوب می شناختن ... همین که وارد شدم صدای پارس سگ ها بلند شدم و از خونه هاشون زدن بیرون ... سه سگ غول پیکر از بهترین نژاد ها ... اما بعد از چند پارس برگشتن سر جاشون ... اونا هم منو خوب می شناختن ... چمدونم رو کشیدم روی سنگ ها و راه افتادم سمت عمارت ... باغبونا و نگهبان با تعجب نگام میکردن ... منم بی توجه به همه شون در حالی که سرم رو بالا گرفته بودم به راهم ادامه دادم ... هنور به جلوی پله ها نرسیده بودم که در باز شد و دایه هراسون خارج شد ... نگهبان کار خودشو خیلی خوب انجام داده بود ... من منتظرش بودم ... پس خونسردانه رفتم از پله ها بالا ... دایه اومد جلوم و با تعجب گفت:
-
افسون؟
الان وقت پس دادن درسهایی بود که از خودش یاد گرفته بودم ... سرمو بالا تر گرفتم ... یه تای ابروم رو کمی بالا دادم و گفتم:
-
بله دایه ... نکنه کهولت سن باعث شده منو از خاطر ببرین!
بعد از این حرف از کنارش رد شدم و گفتم:
-
بگین یه نفر چمدونم رو بیاره بالا ... 
صاف راه می رفتم ... شق و رق ... اندکی خرامان و با ناز ... سینه سپر ... صدای دایه از پشت سرم بلند شد:
-
صبر کن! کجا داری می ری تو؟ تو اینجا چی کار می کنی؟
سر جام چرخیدم ... یعنی که تعجب کردم ... بعد از چند لحظه مکث آروم چرخیدم ... چمدون رو رها کردم ، چشمامو ریز کردم و گفتم:

 

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: جمعه 23 آبان 1399 ساعت: 13:7
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 18

رومان افسونگر 18

افسونگر 18

با صدای امیر عرشیا از فکر خارج شدم:- یادمه قبل از اینکه بیای در شرف ازدواج بودی ... می تونم بدونم چی شد که به هم خورد؟سعی می کرد ولوم صداش رو در حدی نگه داره که من عصبی نشم ... باز دوباره چشمامو بستم ... می دونستم که یه روز در مورد این جریان مجبور به توضیح می شم ... با این حال گفتم:- نه نمی تونی بدونی چون به تو ربطی نداره ...- افسون!- فرض کن مرد ... - اگه خفه بشه خیلی راحت ترم ...چشمامو باز کردم و بی توجه به صدام که حسابی بلند شده بود گفتم:- فعلا که اگه تو خفه بشی خیلی بهتره !یه لحظه همه جا سکوت شد ... همه سرها چرخیده بود سمت ما دو نفر ... قبل از اینکه کسی فرصت کنه حرفی بزنه خودم رو با عصام کشیدم بالا و راه افتادم سمت اتاقم ... ***یک ماه دیگه هم گذشت ... روز به روز افسرده تر می شد ... فکر دنیل لحظه ای راحتم نمی ذاشت ... مگه نمی گفتن از دل برود هر انکه از دیده برفت؟ پس چرا دنیل از دل من نمی رفت؟ بلکه روز به روز بیشتر خودشو به دیواره های دلم می چسبوند ... داشتم تو حیاط قدم می زدم ... اما همه فکرم دنیل بود ... رفتم سمت نیمکتی که دنیل روش نشسته بود ... نشستم و پاهامو دراز کردم ... هنورم پام هر از گاهی تیر می کشید ... تازه از گچ خلاص شده بودم ... صدای نادیا از پنجره سرم رو به اون سمت چرخوند:- افسون! بیا تو ... سرما برای پات خوب نیست ....سرمو تکون دادم و گفتم:- می یام ...نادیا که رفت تو خیره شدم به آب حوض ... هوا سرد بود اما نه اونقدر که یاد و خاطره دنیل نتونه وجودمو گرم کنه ... دلم براش خیلی تنگ شده بود ... خیلی زیاد ... زده بود به سرم قید همه چیو بزنم و برگردم انگلیس ... چی کارم می کرد؟ فوقش دوباره منو به زور بر می گردوند ... مهم نبود! مهم این بود که می تونستم ببینمش ... از جا بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن ... پای شکسته ام هنوز رروی زمین کشیده می شد ... - افسون ...-

 

 

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: جمعه 23 آبان 1399 ساعت: 13:6
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 17

رومان افسونگر 17

افسونگر 17

امیر عرشیا دختر دیگه ای رو جلو کشید و گفت:- این دختر خله هم تاراست ... خواهر من!تارا اومد جلو ... شونزده هفده ساله می زد! با لبخند باهام دست داد و گفت:- اولا که به خونه خوش اومدی دختر عمه دوما به حرفای این امیر عرشیا گوش نکن که از هم خل تر و روانی تر تو این خونه خودشه!حورا داد زد:- ایول! راست می گه!اینبار دیگه خنده ام گرفت ... اما همه اینا باعث نمی شد حضور دنی و علت حضور خودم رو توی اون خونه از یاد ببرم ... چرخیدم سمت دنی و به انگلیسی گفتم:- باید همه حرفاشون رو برات ترجمه کنم دنی ، از من خل تر هم پیدا می شه!دنیل لبخند زد ... اما لبخندش فوق العاده تلخ بود که تلخی جدایی رو با همه عذاب هاش بهم یاداوری کرد ... لبخند از روی صورتم پر زد و نگاه به امیر عرشیا کردم که مرموذانه و به انگلیسی گفت:- چقدر می دی لوت ندم! اینا بفهمن چی گفتی با لباس می خورنت!به فارسی گفتم:- منو نترسون! من از هیچی نمی ترسم ... حضورم هم اینجا ...خواستم بگم دائمی نیست که دنیل از پشت سرم گفت:- بهتر نیست بقیه مراسم رو ببرین داخل؟!امیر عرشیا که تنها کسی بود که متوجه حرف دنیل شده بود گفت:- الان الان! الان تموم می شه ... و سریع گفت:- این یکی دختره هم اسمش نگینه! دختر اون یکی خاله ات ... راستی مامان حورا و نادیا خاله افشیده و مامان نگین ، خاله افروز ...حسابی گیج شده بودم .. نگین با خنده گفت:- کم کم یاد می گیری ... مامان افرزو من عمرا تو رو به حال خودت بذاره!خاله افروز لبخند کمرنگی زد و با بغض کرد ... بی توجه به اونا که توی دلم همه شون رو مقصر می دونستم باز نگامو دوختم به امیر عرشیا ... اونجا دو تا پسر هم ایستاده بودن .. یکی هم سن امیر عرشیا و یکی دیگه کم سن و سال تر ... امیر عرشیا پسر کم سن و ساله رو جلو

 

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: جمعه 23 آبان 1399 ساعت: 13:4
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 16

رومان افسونگر 16

افسونگر  16

هیچ کدوم قصد نداشتیم حرف بزنیم ... انتهای سالن یه میز دو نفره قرار داشت با دو تا صندلی ... چسبیده به دیوار ... زیر یکی از دیوار کوب ها ... و روی میز یه کیک کوچیک بنفش رنگ ... دنیل دستم رو کشید وسط سالن ... خم شد از روی میز پذیرایی کنترل استریو رو برداشت و روشنش کرد ... بازم صدای موسیقی مورد علاقه من ... اما اینبار با صدای خودم ... با تعجب به دنیل نگاه کردم و اون بهم لبخند زد ... کمی خم شد و با صدای آهسته گفت:- با من می رقصی؟سرمو چند بار به نشونه مثبت تکون دادم و لبهامو کشیدم توی دهنم ... دستش دور کمرم حلقه شد و من توی آغوشش گم شدم ... کنار لاله گوشم با نفس های گرمش زمزمه کرد:- دیگه هرگز با کسی جز تو نمی رقصم!و من بی اختیار گفتم:- منم ...کمرم رو فشار داد و من بیشتر بهش چسبیدم ... سرم رو روی سینه اش گذاشت ... یکی از دستاش فرو رفت توی موهام ... باز صداش بلند شد:- جعد این موها دنیای منه ...سرمو گرفتم بالا ... چشماش روشن تر از همیشه شده بودن ... عین خودش آروم گفتم:- و رنگ این چشما دنیای من ...چشماشو با لذت بست و لبخند زد ... باز سرم رو توی سینه اش پنهان کردم ... چه آرامشی داشتم توی آغوشش ... بازوهامو با دستاش لمس کرد و گفت:- چه حسی داری؟- آرامش ...- و؟- اعتماد ...- و؟- امنیت ...-

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: جمعه 23 آبان 1399 ساعت: 13:2
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 15

رومان افسونگر 15

افسونگر 15

 

- مت!!!
مت زیر چشمی نگام کرد و گفت:
- چیه؟!!
- نکنه بهش آدرس منو گفتی؟
- معلومه که نگفتم!
- اون تو رو از کجا پیدا کرد؟!! وای خدای من ...
- پیدام نمی کرد جای سوال داشت! اون شب که من زنگ زدم روی گوشی تو اسمم افتاد! منو از قبل می شناخت ... مگه نه؟
- خوب آره ... ولی از کجا فهمید تو همون متی؟
- تیری در تاریکی ... بعدش هم بالاخره همکارمه ... دفترم رو پیدا کرد و اومد سر وقتم ...
دست ربه کار رو که مشغول گذاشتن یخ زیر چشم کبود شده اش بود رو پس زد و گفت:
- آروم ... درد می گیره!
با ترس گفتم:
- خوب؟!!

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: جمعه 23 آبان 1399 ساعت: 13:0
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 14

رومان افسونگر 14

افسونگر 14

ضربه ای به در اتاق خورد ... سرم رو از روی کتابم برداشتم و گفتم:- بفرمایید ...ژولیت اومد تو و گفت:- سلام خانوم ...- سلام ... کاری داشتی؟- آقا فرمودن اگه مایلین برین کنار ساحل حاضر بشین ... - کنار ساحل برای چی؟- من اطلاعی ندارم خانوم ...- دنیل الان کجاست؟- توی اتاقشون هستن خانوم ...- دوروثی هم هست؟- نخیر ایشون تو اتاق خودشون هستن ... دارن حاضر می شن.- خیلی خب می تونی بری ... خودم باهاش صحبت می کنم.یه کم خم شد و رفت از اتاق بیرون ... از جا بلند شدم ... بدون لحظه ای مکث رفتم سمت در بین دو اتاق و بازش کردم ... دنیل حاضر و اماده روی یکی از مبل های اتاقش نشسته بود و داشت با موبایلش حرف می زد ... با دیدن من اشاره کرد منتظر بمونم. رفتم نشستم کنارش و منتظر شدم تا تماسش رو قطع کنه. مشخص بود که تماسش کاریه ... وقتی قطع کرد سریع گفتم:- سلام عرض شد ...باز توی پوسته جدیت خودش فرو رفته بود ... بعد از اون شب بازم موضعش این شده بود که از من دوری کنه. منم تصمیم داشتم کمی ازش فاصله بگیرم ... این دور شدن ها و نزدیک شدن ها برای جلب توجهش مفید بود ..***بند ساعتش رو محکم کرد و گفت:- سلام ...- می خواین برین ساحل؟- درسته ...- با دوروثی ...- بله ...- برای چی؟- دوروثی میخواد برنزه کنه ...ناخوداگاه لبام به پوزخند کج شد ... دنیل اخماش در هم شد و گفت:- باز اسم دوروثی اومد قیافه تو پر از تمسخر شد؟- وقتی اسم منو هم جلوی اون می یاری قیافه اون این شکلی می شه.- اون حق داره!با تعجب نگاش کردم ... زل زد توی چشمام و گفت:- اون فکر می کنه محبت همسرش رو با یه نفر شریک شده! اما تو چی؟ تو باید به همین نصف محبت هم راضی باشی ...سعی کردم طبیعی باشم ... حسابی جا خورده بودم ... اما دنیل حق داشت! داشت از موضع قدرت باهام برخورد می کرد. این یه مکانیزم دفاعی بود ... باید درک می کردم ...

 

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: جمعه 23 آبان 1399 ساعت: 12:59
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 13

رومان افسونگر 13

افسونگر 13


کیفم رو انداختم روی دوشم و از جام بلند شدم. بچه ها داشتن دو تا دو تا یا سه تا سه تا می رفتن از در کلاس بیرون. مغرورانه سرم رو گرفتم بالا و رفتم سمت در. وقتی دیدم نمی تونم دوست خوبی توی دانشگاه برای خودم پیدا کنم کلا بیخیال شدم و سعی کردم غرورم رو حفظ کنم. داشتم می رفتم بیرون که صدای متیو باعث شد سر جام بایستم ...
-
افسون ...
چرخیدم به طرفش و به سردی گفتم:
-
مت ... من قرار دارم باید برم ...
-
زیاد وقتت رو نمی گیرم افسون ... فقط می خواستم ...
-
می خواستی چی؟ می خوای حرفای قبلت رو دوباره تکرار کنی؟ که از من خوشت اومده؟ بیخیال مت ... من به درد تو نمی خورم!
-
آخه چرا؟ تو هیچ وقت دلیلی برای من نمی یاری!

 

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: جمعه 23 آبان 1399 ساعت: 12:57
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 12

رومان افسونگر 12

افسونگر 12


دنیل با تعجب زل زد توی چشمام، اما من چشمامو دوختم به لبای قلوه ای و خوش فرمش. صدای نفس های بلندش رو می تونستم بشنوم و داغیش رو می تونستم روی صورتم حس کنم. چشمام رو ما بین لبهاش و چشماش به نوسان اوردم. دنیل هم یه لحظه خیره شد به لبهام. زمزمه کردم:

-
دوستت دارم دنی ...
یه دفعه سرش رو اورد پایین و من چشمامو بستم. می دونستم دنیل شکست خورده. هنوز لباشو حس نکرده بودم که کسی به در ضربه زد، همزمان صدای دایه بلند شد:
-
افسون! توی اتاقت هستی؟

 



 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: جمعه 23 آبان 1399 ساعت: 12:56
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 11

رومان افسونگر 11

افسونگر 11

وقتی رفتن دوباره چسبیدم بهش و گفتم:
-
گور بابای همه! دنیل خودمو عشقه!
با خشم نگام کرد و گفت:
-
مجبور بودی اونقدر بخوری که اینقدر مست بشی؟! می خوای آبرومون رو ببری؟
از ته دل قهقهه زدم. خندیدن لازمه مستی بود. یه خونواده دیگه بهمون نزدیک شدن. بازم مراسم خداحافظی و تشکر. بعد از اونا جیمز اومد سمتمون. بیچاره توی چشماش یه غم خاصی بود. نمی دونستم دلیلش چیه برام هم اهمیتی نداشت. با دنیل دست داد و جلوی من ایستاد. سکسکه کردم انگشتم رو چند بار جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
-
یادتون باشه به من نگفتین چه جوری با هم دوست شدین. من که می دونم اینجا یه خبری ... هست!
جیمز پوزخندی زد و گفت:
-
هیچ خبری نیست! خیالت راحت ... 
دنیل منو کشید سمت خودش و گفت:
-
خوشحال شدیم دیدیمت جیمز ...

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: جمعه 23 آبان 1399 ساعت: 12:52
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 10

رومان افسونگر 10

افسونگر 10

ابرویی بالا انداختم و گفتم:- فکر می کردم موی کوتاه دوست داری! با توجه به دوروثی ...با کمال خونسردی گفت:- برای همسرم موی کوتاه دوست دارم، اما برای دخترم نه ...تظاهر کردم به اینکه ناراحت شدم، دستش رو محکم پس زدم و با فاصله ازش ایستادم. آروم صدام زد:- افسون ...جواب ندادم و دست به سینه شدم. دوباره صدام کرد و حس کردم کمی هم بهم نزدیک شده:- افسون جان!صورتم رو برگردوندم، صدای خنده اش رو شنیدم، اما بازم عکس العملی نشون ندادم. دستم رو کشید و گفت:- دختر، فکر نمی کنی برای قهر و آشتی یه کم سنم زیاد باشه؟بازم نگاش نکردم، گفت:- افسون، اگه حرف بزنی بهت یه خبر خوب می دم ...یه قدم ازش فاصله گرفتم، انگار صبرش سر اومد، چون با یه حرکت منو چرخوند و کشید تو بغلش. دست و پا زدن هم فایده ای نداشت، چون حبسم کرده بود. در گوشم با صدای خشنی گفت:- هیچ وقت حق نداری با من قهر کنی، هیچ وقت ... فهمیدی؟با انگشتم زیر گردنش رو لمس کردم و آروم گفتم:- دنی، من تو رو ... تو رو خیلی دوست دارم، نمی خوام بابامو با کسی شریک بشم. دنیل فقط گفت:- کوچولوی حسود من!اما هیچی در مورد تموم کردن با دوروثی نگفت ... می دونستم که حالا خیلی زوده! چند لحظه تو آغوشش موندم تا اینکه به حرف اومد و گفت:- نمی خوای خبر خوبم رو بشنوی؟- خبر خوب؟ - بله، یه مهمونی در راه داریم.- چه مهمونی؟- یه مهمونی سلطنتی ... به مناسبت معرفی کردن دخترم به همه دوستانم. وای نه! اصلاً نیمخواستم دنیل منو به عنوان دخترش به کسی معرفی کنه! اینجوری شاید خیلی مقاومتش در برابر من بالا می رفت. همه اش هم به بهونه نظر دیگران! پوست لبم رو کندم و گفتم:- دنیل ...- جانم؟- قضیه من و تو که قانونی نیست ... هست؟- اگه تو مایل باشی قانونیش می کنیم.- به نظرم بهتره تا وقتی قانونی نشده کسی از این قضیه بویی نبره. شاید برات دردسر بشه.- اما ...- من نمی خوام فعلاً به عنوان دختر خونده ات معرفی بشم. منو یه دوست خونوادگی معرفی کن، یا بگو دوست خواهرت هستم!-

 

 

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 22 آبان 1399 ساعت: 12:55
می پسندم نمی پسندم

ليست صفحات

تعداد صفحات : 116