تبادل لینک هوشمند
گفت: اگر خواهان من هستی و می خواهی با من یکی شوی خود را آزاد کن تو اسیری . تو از جایی می آیی که ارواح مستعد اسارت در پوکه های مادی خویش هستنند . من رهایت می کنم تا بسوی دیگر ارواح اسیر وابسته به خودت روی و با آزادی آنها با من یکی شوی.
و از کوه پایین آمدم از کنار صخره ای مرجانی گذر کردم به آهستگی چشمانم از دیدن این دیواره عظیم الوان سیر نمی شد شیدای زیبایش شدم . صخره ای بلند و سترگ و دلفریب مانند یک گل نسترن . ماهی بزرگی به کنارم آمد دست راستم را تا کتف در دهان برد بلعید.حس لذیذ خوردن دستم در دهان و معده آن ماهی لذتی اشتها آور وصف ناپذیری در من به وجود آورد که در سرتاسر عمرم از خوردن هیچ غذایی تجربه نکرده بودم.ماهی دیگر بسراغ پای سمت چپم آمد بلعید و کند همینطور دست چپ و پای راست بی دست و پای شدم. فقط مانده بود سر و گردن و تنم . گله ای متشکل از هزاران ماهی کوچک به نقاط ریشه ریشه شده محل جدایی دست پایم هجوم آوردن. میزبانی خوشحال و خرسند بودم در مقابل هزاران میهمان . هزاران دست نوازشگر همزمان تمامی وجودم را با محبت نوازش می کردنند .تنم و گردنم از میان رفت در معده هزاران ماهی تقسیم شد . شعفی بی پایان از وجودم در پهنه اقیانوس گسترده شد . جمجمه ام چون گوی سربی سنگینی کرد و با سرعت به طرف قعر اقیانوس راه پیمود صخره مرجانی را سراسر طی کردم از لایه لایه کوه ها و دره ها و دهلیزها و شکافها گذر کردم و به کف اقیانوس رسیدم . به آرامی بر سطح خاکی قرمز رنگ که متشکل از اجساد تجزیه شده میلیاردها میلیارد آبزی وماهی و مرجان بود فرود آمدم حلزون های الوان و نورانی چشم هایم را خوردند و جویدند و سوراخ کردند تا رسیدنند به داخل جمجمه و آن را از درون تهی کردند. دیگر نه چشم داشتم نه گوش و نه مغز اما تمامی حواس را بدرستی داشتم به اضافه تجربه حواسی نوین و از همه مهم تر فکر می کردم همان عنصر اصلی وجود . نگاهم از آنجا به آن دورها بود. به ماهیان و آبزیان کوچک و بزرگ به کوه ها و صخره ها و از همه با شکوه تر آن صخره مرجانی که تمامی هوش مرا ربوده بود . عظمتی دلفریب که در تصور هیچ انسانی نمی گنجد . درکی از زمان نداشتم روز , ماه , سال زمان برایم نا مفهوم بود و سیر تحول رویاهایم بی پایان و خوش. تا اینکه در خلاء ای در زمان مفهومی وجودم را در خود گرفت با من گفتگو کرد.
ادامه دارد
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها: