صخره مرجانی (6)

با تصور فضای خارج از اعماق به بیرون از آب  آمدم در میان ابرها بودم صفحه نیلگون   در زیر  نگاهم .بجهت خاصی  میل به رفتن داشتم . بسوی  زادگاه  عالم خاکی  آنجا که  تمام هویتم از آنجاست  در ایران بودم در تهران  میل به جایی داشتم . خود را در بیمارستان فیروزگر تهران دیدم در میان راهروها  می گشتم  به دنبال چیزی که خود نمی دانستم به اطاق 203 بخش چهار رسیدم . اطاقی پنج تخته  زنان بروی هر تخت زنی دردمند  آرمیده بود  همه را نظاره کردم کششی به پایه یکی از تخت  ها پیدا کردم آرامش کودکیم رایافتم به درون مقطع لوله ای پایه تخت رفتم و سرشار از خوشی و آرامش شدم . با تمام وجود شناختمش  مادرم بود چنان به هم پیوند خودیم از دوران جنینی عمیق تر. دانستم مدتها بعد از مرگ و ناپدید شدنم مادرم با دردی جانکاه در این بیمارستان و در این اطاق و در این تخت با چشمی در انتظار  دنیای خاکی را ترک کرد ولی روح مهربانش اسیر" پوکه مادی "شده. اسیر پایه میله ای تخت  بیمارستان مانند من که مدتها در جمجمه خویش اسیر بودم . با هم یکی شدیم و ما را من کردیم بر در و دیوار کوه و دشت و صحرا  می گشتیم در دشت خوزستان بودیم هزاران نقطه نورانی  پیدا بود.از "دزفول" و " شوش" گذشتیم و سپس" کوشک "  "طلاییه" دشت وسیعی بود با خاکی  زرد  رنگ و چسبنده  با گودال هایی  که با الوار و تسمه های آهنین پوشیده شده بودند و دهها سال پیش در زمان جنگ ایران و عراق نام سنگر به آنها داده بودند . همان نیروی پر جاذبه قبلی وجود ما را بسوی یکی از این سنگر ها کشاند از لابه لای خاکها گذشتم  بداخل رفتم فضایی خشک  و خاک آلود  یک  اسلحه  شکسته  و زنگزده و متلاشی شده ما را بسوی خود خواند و به داخل لوله زنگ زده آسلحه رفتیم خودش بود " محسن " پسر خاله مریم" بود . 25 سال پیش در جنگ کشته شده بود . روح محسن بود که 25 سال در داخل لوله اسلحه  شکسته اسیر بود . محسن خاله مریم نوجوانی که در مرز اتصال کودکی و نو جوانی به جنگ رفته بود ." صدای خمپاره یک لحظه هم قطع نمی شد صدای انفجار تنها با گوش شنیده نمی شد  با دهان با شکم  با تک تک سلول های بدن می شد  شنید و ترسید  ترسی که در داخل روده های  هر انسان  می تابید و می جهید و راه پیدا می کرد . مگسها این مزاحمان ذاتی  این حشراتی که همیشه بدنبال زخم دیگرانند از این جهنم نمی ترسند و همچنان در گوش و سوراخ دماغ  راه می جوستند.کز  کرده در گوشه ای چشم بر در سنگر داشتم. هیکلی  بزرگ با ورود خود فضا را تاریک کرد . با دیدن من  جلو آمد و دست در گلویم برد ومن را که بی حس و اختیار بودم کف  سنگر به روی  پتوی سربازی خاک  آلود خواباند و چاقوی  سر نیزه  اش را از کمر باز کرد  کمربند من را برید شلوارم را از تنم جدا کرد به بیرون سنگر انداخت جایی را نمی دیدم فقط به تناوب سنگینی تن  دهها نفر را بروی خودم با دردی جانکاه   احساس کردم . هجوم درد و ترس همزمان قدرت  تفکر را از من گرفته بود . ودر پایان وقتی آخرین نفر از روی من بلند شد  هنگام خروج نارنجکی  کنار من انداخت  دود سیاهی  پیرامون  من را فراگرفت و  درد من تمام شد احساسی خوش و سبکی وجودم را فرا گرفت  و مدتها است در اینجا  شاهد پرواز شادمانه  مگسها هستم همینطور حرکت سراسر شادی" رتیلها " و عشقبازی عقربها با نوزادانشان "

محسن آزادشد و او هم با ما یکی شد . وما "من گونه" جاری شدیم  به سویی دیگر وشاید به سوی روح اسیر ی در انتظار

 

 

 

ادامه دارد    


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 2 دی 1395برچسب:, | 15:54 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود