من هم که قوانین نا نوشته اجتماع را خوب می فهمم و خوب درک می کنم . رو کردم به آقای "دلفی" و گفتم چشم و مثل یک آدم سر به راه رفتم . ولی آن حس آشنای مشترک سگی مجبورم کرد برگردم . به دلفی گفتم بگذار در مترو فروشند گی کنم هرچه سود و در آمد داشتم مال تو.
نگاهی عمیق به من کرد و گفت : به قیافه تو نمی خورد جوجه دانشجو جامعه شناسی باشی چند نمونه قبلا داشتم ولی دختر و پسرهای جوان بودن نه مثل تو . نکند خبرنگار باشی ؟ یا فیلم ساز؟
گفتم : هیچ کدام بیماری دارم با دستفروشی در مترو درمان می شود .
دلفی گفت: به یک شرط هرچه را من میگویم می فروشی . و هر کجا و هر ساعت من می گویم می فروشی . هر روز در دو نوبت هم مقدار فروش خودت را به من تحویل می دهی.
گفتم : قبول است . در ذهنم نمی گنجید در سن 47 سالگی گرفتار مافیای گدایی و دسفروشی مترو تهران شوم.
یک خصلت رفتاری در سگ وجود دارد که من در خود و خیلی از آدمهای دیگر دیده ام و آن این است . " وقتی استخوان پوسیده و یا هر جسم سختی را که در دهان سگ است بخواهید از دهانش خارج کنید با حرس و ولع بسیاری مقاومت می کند و سر را به هر سو تکان می دهد " بطوریکه حفظ آن جسم به دندان گرفته هدف اصلی و نهایی سراسر زندگی او می شود . و من در آن ایستگاه بعد از جدا شدن از آن دو مامور انتظامی مترو حس مشترک آن سگ را پیدا کردم تصمیم به ادامه فروشندگی در مترو را گرفتم . روز دوم بود که یکی از دستفروشان همکار جلویم را گرفت و به من گفت ایستگاه بعدی پیاده شو و در راه پله خروجی بمان یک نفر بنام " دلفی" با تو کار دارد . در ابتدا جدی نگرفتم ولی بعد از کمی فکر و مراجع به حس تصمیم گرفتم بروم و ببینم موضوع چیست . کنار پله خروجی ایستاده بودم که آقای "دلفی " را دیدم مرد جوانی سبزه رو با چهره خشن جلو آمد و گفت : با اجازه چه کسی آمدی در مترو جنس می فروشی؟ فکر کردی اینجا بی حساب کتابه ؟ بساط خودتو جمع کن و برو پشت سرتم نگاه نکن وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی .
ادامه دارد
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: