-ای بابا از این حرفا نزن واگرنه میزنمت ها!
-
هی هی پیاده شو با هم بریم....تو منو میزنی یا من تورو؟
سیامک دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت
-
باشه باباااا هیچکی حریف تو نمیشه....وای به حال شوهرت!!!
نیکا احساس کرد کلمه شوهر را با پوزخند ادا کرد....توجهی نکرد و گفت
-
ببین میرم یه جایی که خودشونو تخلیه میکنن .....پس برو اونور که باید هرچی زودتر برم...
سیامک با شیطنت نگاهش کرد وگفت
-
ا؟؟ تا معذرت نخوای نمیرم....
نیکا با عصبانیت گفت
-
دیوونه برو اونور....بخدا اضطراریه!!
-
نچ
در حینی که نیکا سیامک را هول داد معین هم از پله ها پایین آمد و با دیدن این وضع با تعجب و خشم نگاهشان کرد
-
اینجا چه خبره؟
سیامک و نیکا با ترس و تعجب به معین خیره شدند.....معین به سمت نیکا رفت و بازویش را گرفت
-
بگو ببینم...داشت اذیتت میکرد؟؟؟ آره؟
نیکا لبخندی دست پاچه زد وگفت
-
نه باباا.....نمیذاشت برم دستشویی هولش دادم....
معین خیره به سیامک نگاه کرد و بدون هیچ حرفی به سمت اتاقشان رفت....نیکا و سیامک به هم نگاه کردند و شب بخیری گفتند....
*****
منا به سیامک و نیکا نگاه کرد....تقریبا هیچی از غذایشان را نخورده بودند.....
-
نیکا سیامک....چرا نمیخورید...خوشتن نمیاد؟
-
نه مرسی....من که سیرم...دیشب به اندازه ی کافی خوردم...و به معین خیره شد.....
منا شانه بالا انداخت و چیزی نگفت....میدانست بین نیکا و سیامک و معین اتفاقی افتاده است.....معین خواست از سرجایش بلند شود که هرکار کرد نتوانست.....ثانیه ای نگذشت که داد زد
-
ایییی شهاب .....
منا خنده ای کرد و گفت
-
این اولین بارش نیست.....با قیچی باید ببریش....نیکا که از خنده روده بر شده بود از جایش بلند شد و دنبال قیچی رفت....دقیقه ای نگذشت که سیامک با گفتن :ممنون سیر شدم به سمت نیکا رفت...تقه ای به در زد و به چارچوب در تکیه داد
-
میدونی کار کی بود؟؟
نیکا سری تکان داد و گفت
-
اره بابا.....میدونم کارخودت بود.....و بعد زد زیر خنده
-
فکر میکردم ناراحت شی....
-
نه باابا.....واسه چی ناراحت شم؟؟ ندیدی دیشب یه جور به ما نیگا میکرد انگار....لبش را به دندان گزید و چیزی نگفت...
سیامک از جواب نیکا ناخودآگاه لبخندی زد و گفت
-
آره باااابااا...منم واسه همین کردم...
نیکا قیچی را پیدا کرد و گفت
-
بریم ببینیم بقیه ماجرا چی میشه...


هردو لبخند زنان به سمت صندلی که معین به آن چسبیده بود رفتند .....سارا مشکوک به سیامک نگاه کرد.....واقعا تو این چند روز مشکوک میزد...آهی کشید و با لبخندی تصنعی گفت
-
چه عجب....این معین هلاک شد تا شما بیاید....
معین در حالی که زیر لب به شهاب فحش میداد گفت
-
نیکا....ببین بچه چیکار کرده...هرچی چسب تو خونه بوده رو ریخته رو صندلیم....اوف اصلا نمیفهمم چرا متوجه نشدم!!...نیکا و سیامک ریزریز خندیدند ....نیکا قیچی را گرفت و با هر جان کندنی بود قسمتی از شلوار معین را که به صندلی چسبیده بود را قیچی کرد وکند....وقتی معین از جایش برخاست همه با دیدن سوراخ بزرگی که پشتش بود زدند زیر خنده.....معین چشم هایش را بست و باز کرد....با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفت
-
این ورووجک کوووووووو؟؟
محمد دستش را روی شانه ی معین گذاشت و خنده کنان گفت
-
داش بهتره اصلا کاری به کارش نداشته باشی چون عاقبت خوبی نداره....
منا گفت
-
راس میگه!! یه بار از کارش ایراد گرفتیم....وای نمیدونی یه بلایی سرمون آورد که دیگه به چیزخوردن افتاده بودیم....
سیامک خنده ای کرد و با شیطنت گفت
-
این پسر دست هرچی شیطونه رو از پشت بسته!!!
************
نیکا تقه ای به در زد و وارد شد...معین روی تخت دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود....به آرامی کنار معین خزید و سرش را روی سینه اش گذاشت....معین عکس العملی نشان نداد....نیکا آهی کشید و گفت
-
معین
-
هوووم
-
ناراحتی؟
-
نه...چرا؟
نیکا رک گفت
-
راستش از اون شب....تو خودتی...میدونی میخوام بگم...من فقط تورو دوست دارم و
-
نیکا بس کن....تو فک کردی من به زنم و به بهترین دوستم شک کردم؟؟
نیکا به چشم های معین خیره شد و گفت
-
آره....حتی یه جورایی مطمئنم....آخه از اون روز خیلی باهام سرد شدی....مثه یه غریبه........اشک در چشمانش حلقه زد...او معین را بیشتر از جانش دوست داشت....معین دوباره به سقف زل زدو گفت
-
نیکا....منم دوستت دارم....خیلی...ولی میدونی خب خسته ام....تو این چند روز یکم حالم گرفته اس....
-
واسه چی؟
-
نمیدونم.....نمیدونم

*******
وارد بازار وکیل شدند....نیکا با هیجان این طرف و آن طرف میرفت تا شاید بتواند سوغاتی مناسب برای عسل پیدا کند....
از کنار یکی از مغازه ها رد شد که ناگهان ساعت مچی مردانه ای توجهش را جلب کرد....نمیدانست از کجا اما آوایی از درونش فریاد میزد بخررر.....بخر....بی توجه به بقیه وارد مغازه شد و ساعت را خرید....با رضایت کامل ساعت را در کیفش گذاشت و از مغازه بیرون آمد.....کمی اینطرف و آن طرف را پایید و معین را پیدا کرد....لبخند زنان به سمتش رفت...
*****

همه وارد کلاس شدند جز نیکا....نیکا دم در کلاس ایستاد ...منتظر سامانیان بود....از دور سامانیان را دید که با لبخندی بر لب به سمتش میرود....با خجالت سلام کرد
-
سلام..اینجا چیکار میکنی؟؟
-
راستش آقا رفته بودیم شیراز ......بابت زحماتتون یه...یه کادوی ناقابل آوردم....و کادورا به سمت سامانیان گرفت...سامانیان نگاهی متعجب و مهربان به نیکا انداخت و با گفتن
-
ممنون یه زحمت افتادی....نیکا را به داخل کلاس راهنمایی کرد.....

*************
معین نگاهی به نیکا انداخت.....اصلا بهش نمیومد آشپزی بلد باشه....
ببینم چی میپزی؟؟
-
هی یه چیزایی .....تو چی دوست داری
-
هرچی تو بپزی.....
نیکا لبخندی زد و گونه ی معین را بوسید.....

********
معین وارد آشپزخانه شد و گفت
-
به به...چه بویی....چی پختی....
یه میز نگاه کرد....سه بشقاب قورمه سبزی و...با تعجب نگاهی به نیکا انداخ ت وگفت
-
ما مگه چند نفریم؟
-
هیچی گفتم حالا که یه چی درست حسابی پختم واسه سیامکم ببرم....طفلی هرروز میره از رستوران یه چی میخوره....
معین نمیدانست چی بگوید....پس خود را به بی خیالی زد و مشغول خوردن غذایش شد...
********

رو به رویش نشست و گفت:نمی خوای تکلیف ایندت و روشن کنی؟
-:
چرا.اما می ترسم.
-:
ازچی؟
-:
اگه سیا نخوادم!اگه یه روز پشیمون شه.
-:
سیا یه همچین ادمیه؟
-:
نه.اما شاید عوض شه.
-:
به نظرت می تونه؟اون خیلی پاک تر از این حرفهاست که بخواد به تو خیانت کنه.
سارا کلافه بلند شد و گفت:نمی دونم معین جان می ترسم.باید بهم زمان بدی،باید فکر کنم. تصمیم درست بگیرم.
-:
می خوای با سیا حرف بزنم؟
-:
نه.خودم باهاش حرف می زنم.
سارا به طرف در می رفت که معین گفت:سارا؟
سارا به طرفش برگشت.
-:
هیچی برو.
با رفتن سارا به طرف پنجره رفت و نگاهش را به خیابان پر رفت و امد دوخت.
نمی دونست از زندگیش چی میخواد.حسته بود فکر میکرد سفر شیراز می تونه این خستگی رو از بین ببره.اما اینطور نشد و این سفر خسته ترش کرد.
نمی تونست با نیکا راحت باشد.نمی تونست با ارامش در کنارش زندگی کند.
یکنواختی زندگی عذابش میداد.
خوب می دونست نیکا رو بیشتر از جون دوست دارد.اما تکلیف زندگیش را نمی دانست...
حق با نیکا بود او شک کرد.برای یک لحظه شک کرد.به بهترین دوستش به همسری که بیشتر از جون دوستش میدارد.

کلافه بود

***************************************

به طرف نیکا که گوشه ی سالن ایستاده بود و با ناراحتی به او نگاه می کرد رفت.
دستش را به طرف چانه نیکا برد و سرش را بلند کرد.
اشکهای نیکا روی صورتش روون بود.
در اغوشش کشید و گفت:خانمی جای دووری نمیرم.یه سفر چند روزه هست زود زود برمیگردم.
-:
معین نمیشه نری؟
-:
نه عزیزم.نمیشه.باید برم.
با خود فکر کرد.اگه اینطور ادامه بدم زندگیمون از بین میره.باید برم تا زندگیمون و بسازیم.باید فکر کنم
نیکا همچنان گریه میکرد.
صورتش میان دستهایش گرفت و گفت:خانم خوشکله اینطوری گریه کنی من عذاب میکشما.سفر قندهار که نیست.چشم رو هم بزاری برگشتم.
سارا و سیا هم هستن.سارا میاد پیشت تنها نباشی.خواستی به عسل هم زنگ بزن بیاد.
-:
من تو رو می خوام.
-:
زود برمیگردم نیکا جان.حالا بیا شام بخوریم و بریم بخوابیم که دلم برای خانم خوشکلم خیلی تنگ شده.
نیکا با خجالت اشکهایش را پاک کرد و به طرف اشپزخانه می رفت که معین دستش را کشید و او را در اغوش گرفت.
بوسه ای برلبهایش زد و گفت: تعطیلات عید باهم میریم مسافرت.فقط خودمون دوتا.یه مسافرت دو نفری. ما ماه عسلم نرفتیما.تعطیلات عید میریم ماه عسل نظرت چیه؟
-:
خوبه.
-:
افرین گریه نکنیا.مواظب خودتم باش تا نگران نشم.

************************************

پشت میز نشست نیکا هم رو به وریش.اشاره ای به صندلی کنارش کرد و گفت:بیا اینجا.
نیکا بلند شد و به طرف صندلی کنارش رفت.
روی صندلی ننشسته او را به طرف خود کشید و روی پاهایش نشاند و زیر گوشش زمزمه کرد:همین جا بشین.
نیکا بوسه ای میان موهایش زد.
معین لبخندی زد و او را محکمتر در اغوش فشرد.قاشقی در دهان نیکا گذاشت و نیکا هم همین کار را تکرار کرد.
شام با ارامش و محبت صرف شد.
بعد از شام معین ظرفهای شام و شست و دست نیکا را گرفت و به طرف اتاق رفت.

************************************

کیفش را برداشت.به طرف تخت رفت.نیکا به ارامی نفس میکشید.روش خم شد و بو سه ای بر لبهاش زد.
موهای روی صورتش را کنار زد و لحظاتی خیره نگاهش کرد.
پتو را روی شانه های برهنه نیکا کشید.
کاغذی را که در دست داشت روی اینه چسباند، برای مرور ان را خواند:نیکا جان عزیزم.من رفتم.خواب بودی بیدارت نکردم.
دیشب شب خیلی خوبی بود.مواظب خودت باش.زود برمیگردم.
رسیدم بهت زنگ میزنم.
عاشقت معین.
لبخندی زد و در حالی که نگاهی دوباره به نیکا می انداخت از اتاق خارج شد

چشم هایش را باز کرد و با دیدن جای خالی معین آهی کشید....نمیدانست چکار کند...معین نبود....حوصله ی دانشگاه هم نداشت....به عکس معین خیره شد....دلش برایش تنگ میشد....چشم هایش را بست و یاد دیشب افتاد.....لبخندی بر لبش نقش بست....چقدر اورا دوست داشت.....

********

سیامک به سمت نیکا و شاهین رفت....با دیدن شاهین پوزخندی زد و بلند گفت
-
به....ببین کی اینجاست....اقا شاهین....چه خبرا؟؟
شاهین لبخندی زد و مودبانه گفت
-
سلام آقا سیامک....خوبم...شما خوبی؟
سیامک به نیکا خیره شد....چهره نیکا بی تفاوت و سرد بود....
-
نیکا مزاحمه؟
-
نه!!
سیامک خیره به شاهین گفت
-
چیکار داری؟
-
هیچی شنیدم تنها زندگی میکنن گفتم اگه میخوان بیان پیش سپیده.....
نیکا اخم هایش را در هم کشید و گفت
-
خوبه دیگه....فکر کردی دیروز ندیدمت......فکر کردی کور بودم؟؟...فکر کردی نفهمیدم هرجا میرم تو هم میای دنبالم؟؟؟
سیامک متعجب و خشمگین نگاهش کرد....او به معین قول داده بود نگذارد شاهین به نیکا نزدیک شود و مواظب نیکا باشد
-
نیکا بریم کلاس دیر میشه.....
نیکا کیفش را جابه جا کرد و با گفتن باشه آن دو را ترک کرد
-
ببین شاهین دفعه آخرت باشه به این خانوم متاهل گیر میدی...میفهمی چی میگم؟
-
من گیر ندادم.....خودش از روز اول گفته بود ازدواج مصلحتیه...
ببین دیگه نیست...نیکا و معین واقعا ...واقعا عاشق ..همن....
شاهین پوزخندی زد و گفت
-
داری دروغ میگی.....میدونی حتی اگه واقعا عاشق هم باشن....خودم ...میفهمی خودم به زور عاشق خودم میکنمش....
سیامک با لحنی محزون گفت
-
نه...نیکا هیچوقت ولش نمیکنه......میدونی همه زنا اگه مثه نیکا بودن چی میشد؟؟اوف به هرحال دفعه آخرت باشه....
*********
نیکا اخم هایش را در هم کشید و با صدایی خشمگین گفت
-
سارا من نمیفهمم...من بچه ام یا...
-
نه نه...ببین منو سیامک فکر کردیم که حالا که شاهین فهمیده تنهایی ...خب خطر داره دیگه....میدونی مایه دارا به هرچی بخوان میرسن....هرچی...
-
ببین من هرچی نیستم....من به تنهایی نیاز دارم....باید فکر کنم میفهمی؟
سیامک با صدایی که از آن تحکم میبارید گفت
-
ببین معین تورو به دست من سپرده ....خواهش میکنم به حرفم گوش کن.....خب؟؟
نیکا کلافه سری تکان داد و چیزی نگفت...
*******

منتظر اتوبوس بود....کلافه به ساعتش نگاه کرد....ده دقیقه دیر تر رسیده بود......ناگهان صدای بوق ماشینی را شنید
-
ا سلام آقا....شمایین؟
سامانیان لبخندی زد و گفت
-
آره...سوارشو میرسونمت....
-
نه یه نیم ساعت بعد اتوبوس میاد...مزاحم نمیشم
سامانیان اخم کرد و عینک ته استکانی اش را تکان داد
-
نه بفرمایید....مراحمی...
نیکا با حسی مبهم در را باز کرد و نشست....
-
خب ...تعریف کن...چه خبرا؟؟...اون نامزدت چرا نیست؟؟آخه قبلنا میدیدم یه ماشین میاد دنبالت....
نیکا چشم هایش را گرد کرد و با خود گفت
-
جلل خالق....این دیگه کیه!!
-
راستش آقا ایشون همسرم هستن....چند روز پیش رفتن مسافرت......
سامانیان ناگهان ترمز را زد
-
چییِیی؟؟؟ شوهر؟؟ مگه همسر دااری؟؟
نیکا تا جایی که جا داشت چشم هایش را گنده کرد
-
آره....مشکلیه؟؟
سامانیان سردرگم سری تکان داد و گفت
-
نه...نه...همینجوری.....کِی؟؟
نیکا دستش را روی قلبش گذاشت و با ترس گفت
-
یه چند ماه پیش...وای آقا دارم سکته میزنم....ما وسط خیابونیما....شانس آوردیم پشتمون ماشینی نبود...
سامانیان دستپاچه ماشین را به حرکت درآورد و گفت
-
اوه راس میگی...معذرت میخوام اگه ترسوندمت!!!
-
نه..خواهش....
**********
نیکا زیر دوش رفت و به یاد معین گریه کرد..... میدانست هق هق گریه اش را سارا میشنود اما توجهی نکرد....یاد معین و شکی که به او و سیامک کرده بود افتاد...گریه اش شدت گرفت....یعنی معین به او اعتماد نداشت؟؟؟

**********
به سارا زنگ زد....
-
الو
-
کجایی؟
-
اومدم خرید....تا یه ساعت بعد اونجام...
-
باشه....منتظرم...
زنگ در خورد....در را باز کرد وبا دیدن سیامک لبخند کمرنگی بر لبش نشست...
-
سلام چی میخوای؟
-
نمیشه بیام تو؟
نیکا رک گفت
-
نه....نمیشه...
سیامک نگاه ی خیره به نیکا کرد و گفت
-
میخواستم درمورد سارا حرف بزنم....
-
بیا تو....
-
خب.... چی میخوای بگی؟
-
راستش دیروز با سارا حرفم شد....نمیتونه تصمیم بگیره بچه رو میخواد یا منو....نیکا واقعا حرف حسابشو نمیفهمم....خب اگه شک داره یعنی اینکه منو نمیخواد....خب اگه اینجوریه بگه که من برم پیِ کار و زندگیم....
نیکا جدی به سیامک نگاه کرد....
-
ببین این یه تصمیمی نیست که بتونی تو چند روز بگیری...مخصوصا برا سارا که اینقد احساساتیه و به اینچیزا حساسه....
-
میدونم...اما تکلیف من چی میشه؟؟ من باید تا آخر عمر
-
نه....ببین چند روز به سارا وقت بده...خودم امروز باهاش صحبت میکنم....باشه؟؟
سیامک لبخندی زد و با گفتن -باشه پس منتظرم نیکا را ترک کرد....
نیکا به فکر فرو رفت....احساس میکرد سیامک بچه را بیشتر دوست دارد تا سارا.....سری تکان داد و بی توجه به این مسئله به سمت جزوه اش رفت تا بخواند.....

***************
سارا...
-
هوم...
-
میشه باهم حرف بزنیم؟
سارا چشم هایش را باز کرد و گفت
-
آره بگو...
-
ببینم تصمیم نگرفتی؟
-
درمورد چی؟
-
اممم...بچه یا سیامک؟
سارا خیره به نیکا نگریست....نمیدانست چرا نیکا به این موضوع اهمیت میدهد
-
چطور مگه
-
آخه..م..میدونی...چیزه دلم یه عروسی میخواد...
سارا مشکوک نگاهش کرد
-
نه نمیتونم تصمیم بگیرم...هم عاشق بچه ام هم ...سیامک....
نیکا سری تکان داد و گفت
-
میدونم...ولی خب باید هرچه زودتر انتخاب کنی...آخه میدونی سیامک دیگه نمیتونه منتظر بمونه...خسته است....نیاز به یه همسر داره....میدونی چی ممیگم؟
شک مثل خوره به جان سارا افتاد...نمیتوانست درک کند....نیکا چگونه از احساسات سیامک اینقدر مطمئن است...شاید خود سیامک به او گفته است
-
میدونی.....میخوام این هفته تصمیمو بگیرم....با اینکه برام سخته ولی باید بگیرم...
نیکا لبخندی زد و با گفتن آفرین اتاقش را ترک کرد....سارا چشم هایش را بست و به آینده اش فکرک رد...اگر نیکا او را از او میگرفت....

معین متفکر روی تخت سنگ نشست و به موجهایی که خود را به ساحل می کوبیدند خیره شد.
در این دو روز نسبت به قبل سرحال تر بود.جای خالی نیکا را احساس می کرد.هیچ وقت فکر نمی کرد زندگیش به اینجا کشیده شود.
گوشی اش را بیرون اورد و شماره گرفت.
لحظاتی بعد با شنیده شدن بوق سوم صدای بله از ان طرف به گوش رسید.
-:
سلام.
-:
به به اقای دکتر.خوش میگذره؟
-:
ای بد نیست.چه خبر؟
-:
سلامتی.خبرا دست شماست؟
-:
بارون مثل همیشه.
-:
وای چه خوب جای سارا خالی.یادم باشه واسه اخر هفته برنامه بریزم بیایم اونجا!
-:
می خواین نیکا رو تنها بزارین؟
-:
یعنی شما نمی خواین تشریف بیارین؟کنگر خوردی لنگر انداختی؟پاشو بیا من دیگه خسته شدم از دست زن غر غروت.
معین لبخندی زد و گفت:حالش چطوره؟
-:
بد.داره بیچارمون میکنه.بد اخلاق شده دیگه نمیشه تحملش کرد.
-:
اخه؟اذیتش کردی؟
-:
نه بخدا.از دوری شماست.از اون لحظه که پات و گذاشتی بیرون از خونه نیکای مهربونم رفته.
معین با خود فکر کرد:نیکا بیشتر از تصورش دوسش دارد.باید از او معذرت می خواست.
-:
کجا رفتی دکتر جون؟
-:
اینجام سیا
-:
خب خداروشکر فکر کردم غرق شدی.
-:
سیا من و بخشیدی؟
-:
برای چی؟
-:
برای شکم به تو و نیکا....
-:
مزخرف نگو...معلومه بخشیدم....منم اگه تو و سارا رو نصف شبی در اون حال میدیدم شک میکردم.تازه تو که شکت کوتاه بوده...من بخشیدمت معین...
-:
ممنونم.
-:
به نیکا می خوای بگی؟
-:
خودش فهمیده بود.باید ازش بخوام ببخشتم!
-:
کار خوبی میکنی.کی برمیگردی؟
-:
شاید فردا بعد از ظهر!
-:
راستی معین باز سر و کله شاهین پیدا شده.خیلی هم پاپیچه.امروز یه حرفهایی میزد.
-:
غلط کرده...چه حرفهایی؟
-:
از این حرفا که ازدواجتون مصلحتی بوده و به زورم شده دل نیکا رو بدست میاره و از این حرفا...
-:
میکشمش...
-:
داد نزن...بجاش پاشو بیا پیش زنت باش...
-:
نیکا چیکار کرد در برابر شاهین؟
-:
بهش رو نداد.اما این پسره ول کن نیست...
-:
باشه.امروز برمیگردم...
-:
خوشحال شدم...
-:
سیا حواست به نیکا باشه ها...
-:
حواسم هست....معین خونم و که به اتیش نکشیدی؟
-:
نخیر.خونتون صحیح و سالمه...
-:
تا خودم نبینم خیالم راحت نمیشه.
-:
اخر هفته با عیال تشریف بیار ببین.
-:
هییی...راست میگی اخر هفته باید بیام ببینم چقدر گند زدی؟
-:
بازرسی شد خبر بده.برو حواست باشه...منم جمع کنم بیام.


**************************************

با باز شدن در پشت صندلی پنهان شد.نیکا با ناراحتی کیفش را گوشه ای انداخت و به طرف کاناپه رفت و نشست و نگاهش را به عکس معین دوخت.
معین لبخندی زد ارام ارام به طرفش رفت.دستهاش و روی چشمای نیکا گذاشت و بوسه ای بر سرش زد.
نیکا از جا پرید و با دین معین در اغوشش پرید.
-:
سلام خوشکله.
-:
کی اومدی؟
-:
تازه رسیدم.
-:
دلم برات تنگ شده بود.
-:
دل منم برات یه ذره شده بود.کجا بودی؟
-:
دانشگاه.
-:
خسته نباشی خانم.
-:
سلامت باشی اقا.کارا چطور پیش رفت؟
-:
همه چی خوب بود.عالی.
-:
خداروشکر.
معین بوسه ای بر لبهای نیکا زد و گفت:این روزا چیکار کردی؟
-:
کاری نکردم.یعنی حس و حال کاری نداشتم.
معین با شیطنت گفت:بخاطرمن؟
نیکا لبخند زیبایی زد و گفت:اره.

*****************************************

نیکا در حالی که لباسهای معین را در کمد جا میداد گفت:معین؟
معین روی تخت نیم خیز شد و گفت:جانم؟
-:
شاهین بازم مزاحمم شده...
معین کلافه دستی به سرش کشید و گفت:می دونم.
نیکا با تعجب نگاهش کرد و گفت:سیا گفت؟
-:
اره.نباید میگفت؟
-:
نه کار خوبی کرده.برام سخت بود واست بگم.
معین دستهایش را باز کرد.نیکا به طرفش امد و در اغوشش جا گرفت.
-:
یعنی با من راحت نیستی؟
-:
نه.اما نمی خوام ناراحتت کنم.
-:
اذیتت کرد؟
-:
نه.سیا نزاشت.
-:
دستش درد نکنه.نگران نباش نمی زارم کسی اذیتت کنه.
-:
خیلی دوست دارم...
-:
من بیشتر.

سارا به سیا خیره شد....سردرگم بود....نمیدانست چکار کند....وقتی نیکا وسیامک را با هم میدید دلش میخواست کله ی نیکا را بکند....

-
سیا
-
هان؟
-
چیزه......میخام بگم....تصمیمو...
سیامک با تعجب و اضطراب به سارا خیره شد
-
خب...
-
چیزه.....تصمیمم....راستش .....
-
بگو دیگه...کشتی منو
-
سیامک...تو این چند روز وقتی تورو با نیکا میدیدم....دلم میخواست ....سرمو بکوبونم به دیوار.....دلم میخواست هردوتونو زنده به گور کنم....میدونی...تصمیمم اینه که.....با تو بمونم.....میدونی این همه بچه تو پرورشگاه.....
سیامک با ناباوری به او زل زد
-
راس میگی؟؟ منو انتخاب کردی؟؟
سارا با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت
-
آره...تورو....
-
پشیمون نمیشی؟
-
نه....اصلا....
سیامک به سمتش رفت و او را به آغوش کشید....قلب سارا تند تند میتپید...
-
سیا
-
جانم...
-
میشه یه سوال بپرسم؟
-
اوهوم...
-
نیکا...
-
میدونی به اون نزدیک شدم به چند دلیل...اولش اینه که میدونستم هرچقدر بهش نزدیک بشم اصلا نمیفهمه...دومش اینکه میدونستم هیچوقت به معین خیانت نمیکنه....سومش این که میدونستم اون منو به چشم یه برادر میبینه...چهارمش اینه که میخواستم حسادت تو و معین رو تحریک کنم تا یکم به ماها نزدیک شین...میخواستم تو بتونی تصمیمتو بگیری....میخواستم معین قدر نیکا رو که من مثه خواهرم دوستش دارم رو بدونه......حالا فهمیدی؟؟
سارا متعجب به سیامک خیره شد.....حالا میفهمید چقدر اورا دوست دارد.....

*********
-
خب.....بالاخره چی شد؟
سیامک لبخندی زد و به نیکا گفت
-
هیچی بالاخره منو انتخاب کرد....
نیکا با خوشحالی بالا پایین پرید و گفت
-
ایول....پس یه عروسی در پیش داریم....
-
هی یه همچین چیزایی ...میدونی میخوایم بعد دانشگاه من بگیریم....
-
اوهههههه بابا نخواستیم...
سامانیان وارد شد و به اطراف نگاه کرد...با دیدن نیکا خیالش راحت شد و شروع کرد به درس دادن
سیا
-
هوم
-
میدونی چند روز پیش منو با ماشینش میبر خونه....بعد گفت نامزدت چرا نیومد دنبالت....من گفتم همسرمه...یه دفعه زد رو ترمز...
سیامک با دهن باز به نیکا نگاه کرد.....
-
چییییییییی؟؟
-
آره بخدا....من که داشتم سکته میزدم....میدونی تو نگاهش...یه چیزی بود...نمیدونم یه محبت یه دلتنگی....ولی نه از نوع عاشقانه اش!!
سیامک با ناباوری به استادش خیره شد....یعنی....
*******
نیکا....
نیکا به سمت صدا برگشت و با دیدن شاهین آهی کشید
-
چی میگی؟
-
میشه با هم بریم خونه...
-
نخیر همسرم میاد دنبالم...
-
نیکا
نیکا بی توجه به راهش ادامه داد....از دست شاهین کلافه بود...نمیخواست معین با دیدن این دوتا دوباره سرد شود...
-
نیکا به حرفم گوش کن....اگه اینجوری پیش بره....مجبورم از یه راه دیگه مجبورت کنم عاشقم شی....شیرفهم شد؟
نیکا با پوزخند برگشت و به چشم های شاهین خیره شد.....
-
چیه؟؟ به غرورت برخورد که یه دختری مثه من محل سگم بهت نمیذاره"؟؟ببین تو حتی اگه منو بکشی بازم من عاشقت نمیشم فهمیدی؟
شاهین با چشم هایی به خون نشسته به سمت نیکا رفت...نیکا نمیخواست ضعف نشان دهد...پس همانجا ایستاد و منتظر ماند....شاهین بازوی نیکا را گرفت ومحکم فشار داد...
-
ببین من شوخی ندارم....یه بار دیگه با این مردک ببینمت میکشیمش...فهمیدی؟؟
نیکا سعی کرد بازیش را رها کند اما زور این کار را نداشت
-
دستمو ول کن روانی....تو مشکل روحی روانی داری.....من معینو دوست دارم ....فهمیدی؟؟
فشار دست شاهین بیشتر شد....نیکا با درد فریاد زد
-
د احمق ولم کن....شیکست....
شاهین نفسش را فوت داد و با صدایی عصبی گفت
-
ببین یه بار دیگه جلو من از اون مردک حرف بزنی.....بدتر از اینا واست اتفاق میفته....
نیکا پوزخند زد و گفت
-
میدونی....خوشم نمیاد وقتی یکی ضایع میشه از زورش استفاده کنه...اینجور آدما آدمای ضعیفی ان که به خواسته هاشون هیچوقت....هیچوقت نمیرسن!! شاهین رویش را برگرداند و سوار ماشینش شد....
نیکا جای دستش را ماساژ داد و داد زد
-
احمق وحشی.....
او مطمئن بود جای انگشتانش روی دستش مانده است

*************
مانتو اش را درآورد و مشغول پوشیدن بلوزش شد...
-
نیکا؟؟
نیکا با ترس زودتر بلوزش را پوشید....
-
ها؟
-
اون چی بود؟؟
بده ببینم...
نیکا دستپاچه گفت
-
نه چیزی نیست...دستم خورد به دستگیره در و کبود شد...همین...
معین به سمتش رفت و بلوزش را بزور درآورد....با دیدن جای انگشتان کسی خشمگین به نیکا نگاه کرد
-
که دستگیره در؟؟
نیکا بی حوصله گفت
-
امروز این شاهین اومد گیر داد....تهدیدم کرد...منم گفتم تورو دوست دارم...اونم اومد بازومو فشار داد...همین...
معین با صورتی سرخ گفت
-
یعنی من باید الان میفهمیدم؟؟
نیکا بلوزش را از دست معین کشید و پوشید
-
نه نمیخواستم بگم...همینجوریشم سرت شلوغه....خودم از پسش برمبام....معین خشمگین فریاد زد
-
تو چرا بهم نگفتی؟؟چون سرم شلوغ بود؟؟ د لامصب تو زنمی.....من حق ندارم بفهمم یکی بهت صدمه زده؟؟ فردا پس فردا میبینه کاری نمیکنم میاد بدترشو انجام میده....
به غرور نیکا برخورد ولی با آرامش گفت
-
معین...باشه غلط کردم...دفعه بعد میام میگم....باشه
میعن پوزخندی زد و از اتاق بیروون رفت

با قدم هایی آهسته و منظم به دنبالش راه افتاد....به اطراف نگاه کرد...کافی شاپی شیک که همه ی کسایی که اونجا بودن معلوم بود پولدارن...به سمت میزی رفت که گوشه ی سالن کنار پنجره ی بزرگ بود که همه ی نمای بیرون که شامل یه حوض لوزی شکل که از وسطش آب نرم نرم فران میکرد....گل های زیبای رنگارنگ رز و رز زرد که شکل زیبایی دور حوض کاشته شده بودن...دل از نمای بیرون کند و به سمت صندلی رفت.....صندلی را برایش کشید....روی صندلی نشست و زیر لب تشکر کرد...به چشم هایش خیره شد....چنان از دعوت او شکه شد که ....سامانیان تک صرفه ای کرد و گفت
-
خب...چی سفارش میدین؟
نیکا احساس بدی داشت...دلش میخواست زمین دهن باز کند و اورا ببلعد...به آرامی منو را گرفت و گفت
-
یه بستنی.....اگه میشه برین سراصل مطلب....آخه میدونید که..
سامانیان لبخندی زد و با تحسین به نیکا نگاه کرد....فکر نمیکرد نیکا اینقدر نجیب باشد....
-
عجله داری؟
نیکا به ساعتش نگاه کرد و با لحنی معمولی جواب داد
-
نه....آخه میدونید عادت ندارم به همسرم دروغ بگم...
لبخند سامانیان گشاده تر شد....
-
باشه وقتتو زیاد نمیگیرم....راستش تو شبیه یکی از دوستای دوران بچگیمی...همون چشمای آبی همون ابرو همون لب ..مکث کرد و گفت
-
خب اول من سفارشارو سفارش بدم بعد حرف بزنیم....نیکا با تعجب سری تکان داد وبه فکر فرو رفت...اصلا فکر نمیکرد سامانیان دوست دوران بچگی مادرش باشد....چون او تا آنجا که میدانست چشم های آبی اش و همینطور ابرو و لبش را از مادرش به ارث بردئه بود...صدای سامانیان او را از بهت خارج کرد
-
خب...راستش اگه میشه چند تا سوال ازت بپرسم...آخه اون دوستم اسمش ناهید بود...ناهیدو خیلی دوست داشتم...با اینکه چهار سال ازم بزرگتر بود ولی بازم همبازی خیلی خوبی برام بود....حرفش را ادامه نداد و به نیکا خیره شد...نیکا خجالت زده سرش را به سمت میز بغلی برگرداند و به آن ها نگاه کرد....
-
بله داشتم میگفتم...ناهید بعد از چند سال رفت...میشه گفت فرار کرد....با پسری که فقط یادمه فامیلیش پاک نژاد بود...
نیکا چشم هایش را گرد کرد و به سامانیان خیره شد...او راجع به مادرش چیز زیادی نمیدانست....سرش را پایین انداخت و با خود فکر کرد-چه فرقی میکنه؟؟؟ اون فقط به اسم مادرم بود...اصلا هیچی ازش نمیدونم و یادم نیست
سامانیان و به این دختر معصوم که حتی نمیدانست مادرش کی است و چه کاره بود نگریست....دلش برایش میسوخت...برای ناهید هم همینطور....
-
آقا سفارشاتون....به سمت مستخدم برگشت و گفت
-
ممنون...
به بستنی های پرتغالی نگریست...میدانست ناهید چقدر از پرتغال خوشش می آید....آهی کشید و ادامه داد
-
خب....فرار نکردن ...نامزد بودن بی خبر رفتن....شایعه شده بود مامان ناهید نمیذاشت اون دوتا با هم ازدواج کنن...میدونی تو محله از عشق عمیقی که بین این دو نفر بود حرف میزدن....ناهید حدود 19 سالش بود که رفت....رفت و فقط به من گفت داره میره...دلیلشم بخاطر همون چیزی که گفتم بود....گفتم ناهید حماقت نکن اگه یه موقع پسره تو اون شهر بزرگ ولت کرد چیکار میکنی؟یادمه با غرور و افتخار بادی به غبغب انداخت و گفت:-نه داداشی...ولم نمیکنه....همسر گرامی من اصلا اهل اینکارا نیست...دوستم داره و دوستش دارم....
نیکا چشم هایش را بست و سعی کرد قیافه ی مادرش را بیاد بیاورد....فقط یه عکس ازش داشت که وقتی عکسو میدید فکر میکرد عکس دوران جوانی خودشه...لبخندی مهمون لبش شد....چشماشو باز کرد و گفت
-
خب؟؟میشه بگین مامانم...چه شکلی بود؟؟ منظورم اخلاقش؟؟
سامانیان خنده ای کوتاه کردو گفت
-
راستش سرکلاس وقتی میدیدمت یاد خدابیامرزش میفتادم....همون شیطنت همون برق تو چشما.....همون
-
ببخشید...ولی شما از کجا میدونید فوت کرده...
سامانیان لبخندی دستپاچه زد و گفت
-
آخه حرفی درموردش نزدی....منم...فکر کردم فوت شده...
نیکا مشکوک نگاهش کرد و گفت
-
خب...حالا چرا منو اینجا آوردین؟
سامانیان به بستنی خیره شد و گفت
-
همینجوری...دلم هوای ناهید و کرده بود...مثه خواهر دوستش داشتم...همیشه بهش میگفتم آبجی اونم میگفت داداشی....من خواهر و برادر نداشتم ولی ناهید خواهر بزرگم بود......
نیکا به بستنی خیره شد و گفت
-
معلومه علایقشم خیلی خوب میدونستین....مگه نه؟؟؟
بستنی در گلوی سامانیان پرید و شروع به صرفه کردن کرد..پس از لحظاتی که صرفه اش آرام تر شد گفت
-
منظور؟؟
-
همینجوری/....
نیکا به گل های رز بیرون خیره شد...سرگذشت مادر و پدرش را باید از یه مرد غریبه میشنید؟؟ پوزخندی زد و سراغ بستنی اش رفت...
*******

زرشک پلو را در بشقاب ریخت و روی میز گذاشت....به میز نگاه کرد...سالادی که به شکل خیلی زیبا درست شده بود...دوتا شمع بلند به رنگ قرمز که در جا شمعی های نقره ای گذاشته شده بود....بشقاب های زرشک پلو که کنار هم گذاشته شده بود...لیوان های نوشابه که کتار بشقاب ها گذاشته شده بود...گلدان کوچکی که دوشاخه گل رز در آن گذاشته شده بود...رومیزی رنگ نقره ای که اشکال زیابیی رو آن کشیده شده بود...همه چی حاظر بود...لبخندی زدو به سمت آینه رفت....به لباس هایش نگاهی انداخت...بلوزی آستین حلقه ای که یقه ی هفتی داشت که به رنگ خاکستری بود و شلوارکی چسب به رنگ خاکستری نسبتا پررنگ ...موهایش را با گیره بست آرایش ملایمی کرد.....عطری را که معین دوست داشت را زد و دوباره به خودش نگاهی انداخت....لبخندی از سر رضایت زد و در همین حین زنگ در را شنید...با خوشحالی به سمت در رفت و بازش کرد...معین خسته سرش را بلند کرد و با دیدن نیکا لبخند زد...نیکا بی هیچ حرفی اورا داخل خانه کشید و کیفش را از دستش گرفت و به سمت اطاقشان رفت...معین کتش را درآورد و به سمت آشپزخانه رفت...با دیدن میز نفسش را فوت داد و به سمت اتاقشان رفت...نیکا لباسش را به دستش داد و از اطاق بیرون رفت...لباسش را پوشید و به سمت آشپزخانه رفت...نیکا روی صندلی نشسته بود و به لیوان نوشابه خیره شده بود...رفت و کنار صندلی که کنار نیکا بود نشست....نیکا مشغول خوردن شد و بدون هیچ حرفی به شمع ها خیره شد....پس از دقایقی هردو غذایشان را تمام کردند....نیکا با لبخند شروع به جمع کردن بشقاب ها شد....معین به نیکا خیره شد...طاقت نیاورد و به سمتش رفت...از پشت نیکا را بغل کرد و زیر گوشش زمزمه کرد
-
نیکا ...میدونستی چقد دوستت دارم؟
نیکا از هرم نفس های معین که به گردنش میخورد داغ شد
-
اوهوم...میدونستی تو بهترین شوهر دنیایی و خیلی دوستت دارم؟
معین نیکا را به سمت خودش برگرداند و محکم درآغوشش کشید...نیکا بغلش کرد و چیزی نگفت...واقعا دلش برای معینی که دوستش داشت تنگ شده بود....معین با حرکتی ناگهانی نیکا را از زمین جدا کرد و به سمت پله ها برد...نیکا بلند بلند خندید و جیغ زد
-
ااا دیوونه نکن میفتم....معین بخدا میکشمت...ولم کنننن....معین اورا به سمت اطاق خوابشان برد و گفت
-
نچ...امشب دیگه هرکاری بخوام باهات میکنم...

شاهین نگاهی خسته به سپیده انداخت...در نگاه سپیده التماس همراه با خشم موج میزد....سپیده با صدایی نسبتا بلند داد زد
-
اه شاهین...ایشالله بری گم و گورشی....بابا خسته ام کردی...یه هفته است دارم بهت میگم دست بردار ولی آدم نمیشی...این همه دختر که واست دست و پا میشکنن...برو با یکی از اونا خوش باش....
شاهین خواهرش را درک میکرد...میدانست در ذهنش چه چیزهایی میگذرد...اما حیف که نمیتوانست از نیکا دست بکشد....نیکا دختری شیطون و مهربان بود که هرکسی مخصوصا معین احمق لایقش نبود....او عاشقانه نیکارا دوست داشت....به مبل تکیه داد و چشم هایش را بست.....سپیده خسته و ناراحت به سمتش رفت و کنارش نشست.....به برادرش نگاه کرد....خوب اورا میشناخت....میدانست نیکا را خیلی دوست دارد....اما
-
شاهین...داداش...
شاهین زیر لب گفت
-
سپیده...تنهام بزار...خسته ام....
سپیده آهی کشید و چیزی نگفت...نمیدانست چکار کند...
-
باشه....داداش نمیخواستم ناراحت شی....ولی خب یکم چشاتو باز کن...ببین نیکا تورو نمیخواد...اون با معین خوشه...میدونی خلایق هرچی لایق!
-
سپیده گفتم تنهام بزار ....باید یه فکری کنم....
سپیده بدون هیچ حرفی بوسه ای بر پیشانی برادرش زد و رفت.....شاهین به نیکا فکر میکرد.....وقتی نیکا میخندید یا به او نگاه میکرد حاضر بود همه دنیا را به او بدهد...وقتی شاد بود او هم شاد بود.....شاهین نمیتوانست نیکارا کنار یک مرد دیگر ببیند....باید کاری میکرد ....باید هرچه زودتر دست به کار میشد....

*******

نیکا دفعه آخر به خودش نگاهی انداخت....مانتوی سیاه خوش دوخت و شال سفید...کیف سیاه سفید شطرنجی و کفش عروسکی سفید...خنده ای کرد و از آینه دل کند...به سمت در رفت تا از خانه بیرون برود که تلفن خانه زنگ خورد...دودل به سمت تلفن رفت و برداشت
-
الو
-
سلااااام چطوری خره؟؟ پارسال دوست امسال آشنا
نیکا خنده ای کرد و به قاب عکس خودش و معین خیره شد
-
هی چیکار کنیم...باید مواظب این بچه باشم...دیگه وقتی برام نمیمونه...
-
چیییییییییی؟بچه؟ یادته روز اول چقد بهت گفتم آخرش اینجوری میشه تو گفتی نه...
نیکا شادمانه خندید و گفت
-
دیوونه منظورم معین بود نه بچه!!
-
آهان...اوکی....راستی زنگ زدم بگم یکی از فامیلای دورمونو پیدا کردیم....نمیدونی چقد پولدارن....
-
ا؟ چه جالب...چه شکلی پیداش کردین؟
-
هیچی مثه اینکه اونا از سال ها قبل دنبالمون بودن بعد همین چند روز پیش پیدامون کردن!
-
حالا واسه چی گمشون کردین؟
-
هیچی دیگه...مثه اینکه بابای مرده برادرزاده پدربزرگمون نمیدونم قاطی کردم....یه همچین چیزایی بود....بعد یه روز از خونه میره و برنمیگرده....بعدش اومد دنبال خونوادش گشت که فقط مارو پیدا کرد
-
عجب....حالا واسه چی رفت؟
-
نمیدونم...مثه اینکه با باباشینا مشکل داشته....واسه همین....زیاد فووووضوووولی نکردم...
نیکا لبخندی زد و گفت
-
خوبه دیگه....حالا ماشدیم فووضووول...
-
فوضووول نه...کنجکاو...حالا اینش هیچی....پسرش یک تیکه ایه....عاشقشممم....
-
به به...میبینم راه افتادی.....
-
بخدا راس میگم....اینقد قیافه ی خوشگلی داره که نگوووو....یه خواهرم داره اسمش سهیلا؟؟نه نه...امم ستاره؟؟ نه....نمیدونم یه س داشت....یادم رفت ...
نیکا خنده ای کرد و گفت
-
معلومه پسره بدجور چشمتو گرفته که به هیچکی توجه نکردی...
-
آره باابا...خلاصه زنگ زدم بگم بیا باهم بریم مهمونیشون...یه مهمونی گرفتن نمیخوام تنها برم....
نیکا فکر کرد و گفت
-
باشه....کی هست؟
-
دوشنبه....یعنی سه روز بعد
-
آهان...باشه.....
***********

نیکا خسته وارد خانه شد و بویی کشید....بوی املت میومد....به سمت آشپزخانه رفت و دید معین درحال پختن املت هست...
-
سلاااااام بر بانوی عزیز...درچه حالی.... ؟
نیکا خنده ای کرد و به املت ها اشاره کرد
-
با دیدنشون خوب شدم...آخه خیلی گرسنه ام بود...این دوتا رو من میخورم تو هم دوتا دیگه واسه خودت بپز...باشه؟
معین یک تای ابرو اش را بالا انداخت و گفت
-
ببخشیدا..منم همین الان اومدم...گشنه امه بدجور....نمیدم....
نیکا چشم هایش را ریز کرد و گفت
-
میدی....فهمیدی؟
-
نچ....نمیدم...
نیکا فکری کرد و با لبخندی ژکند گفت
-
اوکی...نده!!و از آشپزخانه بیرون رفت... پس از چند دقیقه وقتی مطمئن شد املت پخته است موبایلش را رداورد و به تلفن منزل زنگ زد.....تلفن زنگ خورد و نیکا پس از چند بوق گوشی منزل را برداشت....با لبخند الکی شروع کرد به حرف زدن آن هم بلند
-
سلاااام...بله بله...خوبم ممنون....من همسرشون....اوهوم مرسی....باشه حتما....خداحافظ....با خنده داد زد
-
هی معین...بیا یکی از دوستات کارت داره....
معین از آشپزخانه داد زد
-
اه....کی؟؟
-
نمیدونم اسمشو نپرسیدم...
معین از آشپزخانه بیرون آمد و نیکا زود وارد آشپپزخانه شد....در آشپزخانه را بست و قفل کرد....خنده ای کرد و شروع کرد به خوردن...پس از لحظه ای صدای معین را از پشت در شنید
-
هی نیکاااااااااا باز کن...بخدا گشنمه....از صبح تا حالا هیچیی نخوردم...نیکااااا
نیکا با خنده داد زد
-
نچ...اگه میدادی با هم میخوردیم...تقصیر خودته....
معین دست هایش را مشت کرد و گفت
-
دارم برات نیکااااااااا....
*********

معین خسته از اسانسور خارج شد.نگاهی به ماشینش انداخت.توانی برای رانندگی نداشت.
سری تکان داد و از پارکینگ بیرون رفت.
به طرف خیابان رفت و دستی برای اولین تاکسی که رد میشد بلند کرد.تاکسی جلوی پایش متوقف شد.
سوار شد و ماشین به حرکت در امد.سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. سر درد شدیدی داشت و خستگی امروز این سر درد را تشدید می کرد.
مرد راننده گفت:حالتون خوبه اقا؟
به سختی جواب داد:بله.

**********************
با باز شدن در خود را از اسانسور بیرون کشید و زنگ در را فشرد.
دقایقی گذشت و در باز نشد.باز هم زنگ در را فشرد و در باز نشد.
به طرف خونه سیامک رفت و زنگ زد.لحظاتی بعد در باز و قامت سارا پدیدار گشت.
-:
معین خوبی؟
-:
سلام.نیکا اینجاست؟
-:
سلام.نه.بیا تو...
وارد شد.سارا در را بست سیا از اشپزخانه بیرون امد و گفت: کیه سارا؟
با دیدن معین به طرفش امد و گفت: چه عجب؟
-:
حال ندارم سیا.
سارا نگران گفت: چته معین؟
معین خود را روی مبل راحتی قهوه ای رنگ انداخت و گفت: سرم درد می کنه.مسکنم خوردم تاثیری نداشت.
سیامک کنارش نشست و گفت:از خستگیه.دیشب که شیفت بودی امروزم از صبح مطب بودی.
-:
شغلمه،من این راه و انتخاب کردم.
-:
بله این همه گفتم بیخیال پزشکی شین.شما دوتا محکم تر پسبیدین به پزشکی.
سارا بلند شد و به اشپزخونه رفت.
-:
پاشو برو تو اتاق بخواب.
-:
همین جا خوبه.
-:
پس کتت و در بیار.
معین کتش را در اورد و روی کیفش انداخت.
سارا به طرفشان امد.قرصی به همراه لیوان اب جلویش گرفت و گفت:بخور.
معین قرص را در دهان گذاشت و لیوان اب را بالا کشید و گفت:این سومین قرصیه که می خورم.
سارا چیزی نگفت.
ادامه داد:نیکا کجاست؟
سیا با تعجب پرسید:مگه خونه نیست؟
-:
در زدم باز نکرد.
سارا گفت:فکر کردی اینجاست؟
-:
اره.مغلوم نیست کجا رفته!!!براش اتفاقی نیفتاده باشه؟
سارا گفت:نه بابا.من دو ساعت پیش پیشش بودم.حالش خوب بود.
سیامک گفت:سارا پاشو یه سر بزن ببین کجاست؟
سارا بلند شد.معین گفت:کلیدا رو از جیبم بردار.
سارا به طرف کت معین رفت.
سیامک گفت: حتما رفته بیرون.اما کی رفت ما نفهمیدیم؟
معین نگاهی به سیامک انداخت و گفت : حتما وقتی شما مشغول خوش و بش با همسرت بودی.
سیامک ضربه ای به بازوی او زد و گفت : به تو چه؟تازه تو رو نگاه نکن نیکا همیشه پیشته. سارا که همیشه پیش من نیست.
با صدای بسه شدن در هر دو به طرف سارا که وارد شد برگشتند.
سارا شانه هایش را بالا انداخت و گفت : نیست.حتما رفته بیرون.
معین روی مبل جا به جا شد و به سختی از جیب کتش گوشی را بیرون کشید و شماره نیکا را گرفت.
-
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد.
چند بار شماره گرفت و هر بار صدای ملایمی زنی می گفت:خاموش است.
گوشی را روی میز انداخت و گفت : گوشیش خاموشه.نگرانشم.یعنی کجا رفته؟
نگاهی به ساعت انداخت.عقربه ها ساعت 9.15 را نشان می دادند.
کلافه گفت:این وقت شب کجا رفته؟
کلید را از سارا گرفت و به طرف خونه رفت.
در را باز کرد و مستقیم به طرف اشپزخونه رفت. خبری نبود.
برگشت و نگاهی هم به سالن انداخت.باز هم خبری نبود.
کلافه از پله ها بالا رفت و وارد اتاقشان شد.
رو تختی گلبهی رنگ مرتب بود.
در یکی از کمد ها باز بود.به طرف ان رفت.چیز خاصی نبود در را بست و روی تخت نشست.
با خستگی تلفن را از روی پاتختی برداشت و دوباره شماره نیکا را گرفت.باز هم صدای زن در گوشی پیچید.
خسته در را باز کرد و به اطراف نگاه کرد....معین را دید که جلو تلویزیون نشسته و چشم هایش را بسته است...در را آهسته بست و به سمت آشپزخانه رفت.....خرید ها را روی صندلی گذاشت و لیوانی را گرفت و پر از آب کرد...آب خنک را با یک نفس نوشید و لیوان را سرجایش گذاشت....بلند گفت-آخیششششش داشتم از تشنگی میمردم که صدای معین را شنید......
-
معلومه خیلی تشنه ات بود...نیکا با لبخند به سمتش برگشت و به ارامی گفت
-
آره باباا...هی یادم میرفت یه بطری آب بخرم آخرش گفتم ولش کن...مثه اینکه امروز باید تشنه بمونم....وخنده ای کرد...صورت معین را در تاریکی نمیدید...پس کلید رُ زد و برق آشپزخونه روشن شد.....با دیدن معین دهنش باز موند....موهای معین به هم ریخته بود و کرواتش رو شل کرده بود و همونجوری تو گردنش بود...آستیناشو بالا زده بود و با یه نگاهی مبهم به نیکا نگاه میکرد...نیکا زهرخندی زد و گفت
-
این چه قیافه ایه؟؟ بابا سکته زدم....
معین به چارچوب در تکیه کرد و با لحنی سرد گفت
-
نه بابا.....لابد تو این 9:30 شب باید با این سردرد لامصبم مثه تو خوشحال و سرحال باشم ها؟؟؟
نیکا مبهوت نگاهش کرد .....اصلا نفهمید منظورش چیه...
-
چی میگی؟ اصلا متوجه نمیشم....
معین به یکباره صاف استاد و با صدایی که از آن پرخاش میبارید گفت
-
هی هی هی....خانوم تازه نمیفهمه منظورم چیه....تا نه و نیم شب کجا بودی ها؟؟؟ این چه ریختیه واسه خودت درس کردی؟؟ این شال قرمز تابلو چیه پوشیدی؟؟؟ با دست اشاره ای به مانتو کرد و گفت
-
این مانتوی چیگریه چیه؟؟؟ تُن ِ صدای معین بالا تر رفت دستش را در هوا تکان داد و گفت
-
آره دیگه یه خری مثه معین گیر آوردی هرکاری میخوای میکنی ها؟؟
نیکا بعد از حرف های معین زد زیر خنده ....آنقدر خندید که به صرفه کردن افتاد....اما معین با خشم و عصبانیت به نیکا زل زده بود....نیکا پس از لحظاتی آرام شد.....با لحنی که از آن شیطنت میبارید گفت
-
بگو آقا واسه چی عصبانیه....خب عزیز من اولشم که این مانتو و شالو خودت واسم خریدی دومشم که خب فردا یه جشن بزرگه و من که نمیتونم با اون لباسا برم تو اون جشن...سومشم که خب اگه حسودیت میشه رک و پوست کنده بگو دیگه....
معین با عصبانیت دستش را لای موهایش فرو برد.....چشم هایش را بست و باز کرد....
-
نخیر من حسودیم نمیشه...ولی خب واسه تو که همچین قیافه ای داری خطرناکه نه و نیم شب بیرون باشی.....تازه مگه نمیبینی هوا چقد تاریک شده؟؟ بخدا تو یه روز با این کارات سکته ام میدی......معین انگار چیز تازه ای یادش آمده باشد گفت
-
هی ...درضمن چون بی اجازه ی من رفتی خرید و تازه میخواستی بری جشن .....فردا هیچ جا نمیری......لبخند روی لب نیکا خشکید....با عجله به سمت معین رفت
-
ببین معین جان ...باشه غلط کردم....بزار برم..
معین دست به سینه به نیکا نگاه گرد
-
نچ...تورو یه جوری باید آدمت کنم دیگه
نیکا خودش را لوس کرد و گفت
-
معیننن عزیزم....شوهرم....جیگرم....عشقم ...آخه زشته من به عسل قول دادم.....
معین سعی کرد خنده اش را پنهان کند...دوست داشت نیکا راآدم کند تا حتی بدون اجازه ی او آب هم نخورد
-
نچ به من ربطی نداره....زنگ بزن بگو نمیام...همین که شنیدی....من نمیزارم تنها جایی بری و نصف شب برگردی...
نیکا بی اختیار گفت
-
ا خب توام بیا! اما بعد از این حرف با کف دست بر پیشانی اش زد
معین جدی نگاهش کرد و گفت
-
باشه...ایندفعه چون خودمم میخوام بیام میزارما!!!
لب و لوچه ی نیکا آویزان شد...دوست نداشت با معین برود...مخصوصا که عسل فقط اورا دعوت کرده بود!!آهی کشید و گفت
-
باشه باااباااا....

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 25 دی 1394برچسب:, | 14:30 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود